آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

بهار زندگی من

سر کار گذاشتن مامان شادی

برای آوینا شیر درست کردم  و با هم رفتیم که بخوابیم.  در حالیکه آوینا داشت شیر میخورد منم تصمیم گرفتم با تبلت و در حال دراز کشیده، یک سَر به دوست های وبلاگیم بزنم. وقتی شیرش تموم شد، اومد بالای سر من و شروع کرد به حرف زدن. یک کم که گذشت گفت: ماما ..... پی پی. سرمو و بلند کردم و دیدم داره میخنده. منم یک لبخندی تحویلش دادم و دوباره مشغول شدم. دوباره گفت:  ماما ...... شیر یک نگاه به شیشه شیرش کردم و دیدم یک کم تهش شیر مونده، می خواستم شیشه رو بهش بدم که گفت: ماما.......آب تبلت رو گذاشتم سر جاش و بی خیال شدم.   ...
9 آبان 1392

مینی

امروز یک فروند مگس اومده بود خونمون. آوینا متوجه مگس شد، چون روی صندلیش نشسته بود. به محض آگاهی از وجود مگس، سریع یک مجله بلا استفاده را لوله کردم و در کمین نشستم. بعد از چند تا سرکوب ناموفق (مگسه کاملا حرفه ای و دوره دیده بود)،با مجله لوله شده در دست، رفتم سراغ کاری که دستم بود. ولی آوینا همچنان پیگیر بود. با چشمان گرد شده از تعجب، مگس را دنبال میکرد و هر جا مینشست داد میزد: ایناااااا منم سریع میرفتم ( البته مگسه توی این فاصله پرواز میکرد) و میگفتم : کجا رفت؟؟؟؟  آوینا: اَبا   (اهواز) (با حالت تعجب)   در نهایت مگس متجاوز به سزای عملش رسید. ولی آوینا با مرگ مگس کنار نیومده و هی دنبال مینی (مگس)...
21 شهريور 1392

همه جای خونه میشه صفا کرد.

  اینجا پشتِ درِ سرویس بهداشتی و دقیقا ابتدای ورودی خونه است. آوینا جدیدا کشف کرده که اینجا نشستن صفا داره و امروز از من هم دعوت کرد پیشش بشینم. یک کم که گذشت، دیدم خشک و خالی که فایده نداره، این بود که رفتیم تو فاز آهنگ های پشت وانتی: پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت همسفر ما شده بود همراهمون میومد به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت میگفت برو,بهش بگو آخه دوستش دارم میگفت بگو هرچی میخواد بگه بگه,هرچی میخواد بشه بشه هرچی میخواد بگه بگه هرچی میخواد بشه بشه راز دلم رو گفتم این رو جواب شنفتم راز دلم را گفتم این رو جواب شنفتم تو زائری پسر چقد...
19 شهريور 1392

مامان شادی ضایع میشود

آوینا عروسک به بغل، جلوی ظرف میوه نشسته بود و داشت میوه میخورد. منم شاد و خوشحال کنارش نشسته بودم داشتم براش شعر خاله ستاره رو با صدای بلند می خوندم و دست میزدم. به خدا خودش هم سرشو تکون میداد. یهو به عروسکش اشاره کرد و گفت: خا (خواب)، بعد هم دستشو به علامت هیس گذاشت جلوی بینیش. یعنی آدم از قورباغه لب بگیره، با چنگال آب حوض خالی کنه، توی شلنگ آب شنا کنه، یبوست بگیره و توی افق محو بشه، ولی اینجوری ضایع نشه!!!! من چه می دونستم عروسکش میخواد بخوابه!!!   پ.ن. یکی طلبت آوینا. ...
6 شهريور 1392

مامان شادی عینکی طفلکی

از وقتی آوینا خانم، عینک را روی صورت من شناخته تا الان، این سومین عینکی هستش که خریده ام. اوایل که بچه تر بود مثل همه بچه ها سعی میکرد عینک منو از روی صورتم برداره. الان که بزرگتر شده، لطفش گل کرده و هر جا عینک منو پیدا میکنه، به صورت مچاله شده میاره تحویلم میده.   تمام اینا به کنار. من اصلا با اینا مشکلی ندارم. بین خودمون بمونه ، آوینا فکر میکنه من مشکل جدی در بینایی دارم و حتما باید عینک بزارم تا بتونم ببینم. مثلا یک روز از خواب بیدار شده بود و به شدت گرسنه بود. بغلش کردم تا براش شیر درست کنم ولی منو به سمت میز ناهار خوری که عینکم روش بود هدایت کرد و گفت "اینا" (یعنی عینکت اینجاست مامانِ کورم). وقتی عینکم را گذاشتم...
5 شهريور 1392

بوسه شفا بخش.

امروز برنامه آب بازی داشتیم. همه چیز خوب پیش رفت و حسابی شالاپ شلوپ کردیم در پایان من آب استخرو خالی می کردم و آوینا داشت بازی میکرد که یهو با باسن مبارک روی این ↓ فرود اومد:   طفلک دردش اومد و طبق این قانون که هر جای آوینا اوف میشه ما باید محل مورد نظر رو ببوسیم تا خوب بشه، این بار هم اشاره کرد که ببوسمش. حالا لامصب با یک بوس هم خوب نشد و من مجبور شدم عمل مورد نظر رو چندین بار انجام بدم تا بهبودی حاصل بشه و رضایت بده.   ...
26 مرداد 1392

دنیای ساده بچه ها

ما بزرگتر ها همیشه، زندگی رو با ترازو و معیارهای خاص خودمون می سنجیم و قضاوت می کنیم. در حالیکه دنیای بچه ها، دنیای سادگی و بی تکلف بودنه. امروز آوینا وقتی متوجه کارتون شیرخشک روی جاکفشی شد، (شهرام یادش رفته بود همراه زباله ها بزاردش دم در) ، تمام اسباب بازی هاشو گذاشت کنار ، و مدت ها باهاش سرگرم شد.   اول اینکه از زوایای مختلف واردش شد و توش نشست.       بعد هم عروسک هاشو به داخل کارتون برد.   حتی از من هم خواست که برم داخلش.   امروز آوینا به من یاد داد که برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی ، فقط لازمه که کودک باشیم. چه معلم های بزرگی توی خونه هامون دار...
15 مرداد 1392

ادامه پرواز 335، تهران- اهواز.

دقیقا به محض اینکه نشستیم ، آوینا گفت که آب میخواد. مهماندار برای ما و صندلی کناری (که یک آقای کهنسال بود) آب آورد.  یک کم آب توی لیوان می ریختم و سریع در بطری رو می بستم تا آب روی لباسم نریزه. آوینا یک کم ازش میخورد و منو مجبور میکرد بقیه اش را بخورم. هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش. آوینا دوباره میگفت آب و دوباره همون داستان.  وقتی بطری آبمون تموم شد من تبدیل به یک مشک پر آب شده بودم که به شدت  نیاز به دبلیو سی داشتم.  هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش. آقای کهنسال هم توی این فرصت یک چرتی زد و بیدار شد و آوینا دوباره آب خواست. آقای کهنسال هم در کمال مهربانی بطری آبشو به ما داد و  دوبا...
12 مرداد 1392