آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

بهار زندگی من

عاشقانه های نیمه شبی

ساعت 4 نیمه شب پریشب   آوینا: مامان یک لحظه بیا! من:  با مکافات از حالت دراز کش به حالت نشسته دراومدم و گفتم مامان جون بخواب، هنوز صبح نشده!   آوینا: یک لحظه بیا! رفتم کنار تختش و گفتم چی شده مامانی؟   آوینا: یک لحظه لُپِت رو بیار! کلا خواب از سرم پرید، صورتم رو جلو بردم و یک بوسه شیرین تحویل گرفتم.   بعدش بلافاصله خوابید ولی من غرق چنان لذت و احساس خوشایندی بودم که تا صبح طعم این بوسه ی شبانه را مزه مزه کردم.   ...
5 اسفند 1393

نون خورهای جدید خونه ما

حدود یک هفته ای میشه که به یمن وجود خاله آمنه عزیز  اینجا رو ( رودخانه کارون، زیر پل هفتم) کشف کردیم و هر وقت فرصت کنیم با کیسه نون از اینجا سر در میاریم. لذت غذا دادن به این اردک ها و غازهای  همیشه گرسنه، بی انتهاست.                   پ.ن: البته و صد البته انسان های نیازمند بسیاری هم در اطرافمون هستن که محتاج کمک و همیاری ما هستن. امیدوارم این فرصت و لیاقت توی زندگی همه ما ایجاد بشه. پ.ن 2: این لباس زنبوری رو برای تولد دو سالگیش سفارش داده بودم. اون موقع خیلی براش معنی نداشت. اما الان که بزرگ تر شده بیشتر دوستش داره  و دوست داره بپوشه. ...
1 آذر 1393

سورپرایز مامان شادی

دختر گلم قراره صبح که بیدار شد، اینو کنار بالش ببینه. امروز درستش کردم. دوستت دارم همه ی زندگی من.     صبح نوشت: آوینا وقتی بیدار شد و هدیه کوچولوشو دید، مدت طولانی بهش خیره شد. بعد خندید و با دقت نگاهش کرد و گفت: زرافه است و بعد بر عکسش کرد و دوباره گفت : شبیه چنگال هم هست. ...
21 تير 1393

باب اسفنجی

چند روز پیش آوینا به من گفت: مامان من و تو با هم دوست هستیم؟ منم کلی سر ذوق اومدم و بغلش کردم و گفتم: آره دخترم ، من و تو با هم دوستیم. بعدش آوینا با قیافه متفکرانه ای گفت: مثل باب اسَنجی و پارتیک  ؟(باب اسفنجی و پاتریک) من: ​   یعنی از اون روز همش دارم فکر میکنم، منو چی فرض کرده!!!!     ...
27 خرداد 1393

ثبت لحظات شیرین

آوینا بعد از اینکه غذاشو با اشتهای کامل خورد، رو به من با لحن شیرینی گفت: چه خوشَزه (خوشمزه) بوووووود!!!   پ.ن: همه ی مامان ها می دونن که شنیدن همچین جمله ای چقدر وصف نشدنی و دلنشینه.   ...
11 ارديبهشت 1393

این یکی رو نمی فهمم!!!

چند روز پیش آوینا ازم پرسید: مامان شادی تو لواشکی؟ فکر کردم منظورش اینه که، لواشک دوست داری؟ منم گفتم : مامان من لواشک نیستم . من لواشک دوست دارم. دیروز دوباره گفت: مامان شادی تو لواشکی؟ و امروز هم ......   پ.ن: از کلیه افرادی که تجربیات مشابه دارند عاجزانه درخواست کمک دارم.       ...
27 فروردين 1393

حباب خیال

امشب موقع خواب، آوینا دست انداخت گردنم و بوسه بارانم کرد و چندین بار پشت سر هم گفت دوسِت دارم مامان شادی جون. منم لبخند بر لب و سوار بر حباب های قلبی شکل داشتم از زمین فاصله می گرفتم. همین جوری داشتم می رفتم بالا که یک دفعه آوینا با لحن یاد آوری کننده ای گفت: دُتَر بابا شهرامم ها !!! هیچی دیگه، حباب ها ترکید و با مخ خوردم زمین. ...
26 فروردين 1393