آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

بهار زندگی من

مهربانی های دخترم

برای اینکه من بتونم متمرکز روی پایان نامه ام کار کنم، قرار شد یک مدتی تهران بمونیم و شهرام جمعه هفته گذشته بدون ما برگشت اهواز.   همون شب باباجونی ، بستنی خرید و آوینا در عین اینکه ذوق زده بود به بابا جونی گفت: نمیشد اینا رو وقتی بخری که بابا شهرام هم باشه؟؟ من که متوجه منظورش شدم گفتم : مامان جون اشکالی نداره، بابا شهرام هم برای خودش میخره. ************ شب موقع صحبت تلفنی آوینا با شهرام آوینا: بابا یک بستنی برای خودت بخر و بخور شهرام: نه بابا جون،من بستنی زیاد نمیخورم... چاق میشم..(برای من سواله چرا هر وقت بعد از یک مدت برمیگردیم اهواز، ذخیره بستنی مون تموم شده ) خلاصه از آوینا اصرار و از شهرام &nb...
1 آبان 1395

دره انار

آخر هفته ای که گذشت ، من تو خونه موندم تا به درس و مشقم برسم و آوینا و پدرش عازم یک ماجراجویی جدید (دره انار)  شدند.     پ.ن: "دره انار" از مناطق زیبا و بکر شهرستان دزفول و شمال شهر گتوند است.     گزارشات واصله حاکی از آن است که آوینا خانم ، مسیر کوتاهی رو به آب بازی و شنا و شالاپ شلوپ گذرونده و بقیه مدت تا ظهر خواب تشریف داشته ( چون شب قبل دیر خوابیده و صبح زود بیدار شده بود). ...
18 ارديبهشت 1395

پیشنهادی جدید!!!!!!!

اعتراف میکنم، اگه یک بار دیگه آوینا از دوباره متولد بشه، تمام این کارهایی که تا حالا براش انجام دادم رو مجددا انجام میدم به جز اینکه هرگز براش قصه شنگول و منگول رو تعریف نمی کنم. علیرغم تلاشهایی که با قصه گویی و کتابخوانی برای از بین بردن ترسش از آقا گرگه انجام دادم... ولی متوجه شدم یک هیولای بزرگی به اسم آقا گرگه تو ذهنش هست و هر روز هم ابعاد تازه تری پیدا میکنه!!! شهرام دیروز به این نتیجه رسید که ممکنه تمام اینها نتیجه تصویر سازی باشه که خودش انجام داده ... بنابراین دیشب عکس چند تا گرگ رو بهش نشون داد!     امروز صبح... من و آوینا تو ماشین... بی مقدمه آوینا: مامان میشه من یک گرگ خانگی د...
24 شهريور 1394

روز پدر

دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته   کاردستی آوینا برای روز پدر ...
12 ارديبهشت 1394

آوینا و شکلات

در مورد سابقه ی علاقه  آوینا به شکلات قبلا اینجا گفته بودم. تقریبا هیچ منعی برای خوردن شکلات و هیچ اقدامی هم برای پنهان کردن شکلات و شیرینی توی خونه ما نیست. ولی در عوض اینقدر از مضرات خوردن شیرینی زیاد و خراب شدن دندون و .... گفتیم و تقریبا به این نقطه رسیدیم که آوینا در روز فقط یک شکلات میخوره! البته گاهی اوقات توی شرایط انجام شده قرار میگیره و مجبور میشه دوتا بخوره! مجبور میشه می فهمین!!!! مجبورررررر!!!!   چند روز پیش شهرام و آوینا رفتن خرید و شهرام موقع برگشت، به پاس قدردانی از صبر و تحمل آوینا براش شکلات میخره! آوینا هم شکلات را میخوره و بعد از خوردنش با گریه و تهدید به شهرام میگه: بابا من امروز یک شکلات خورده ...
12 ارديبهشت 1394

اندر احوالات پدر همیشه در صحنه!

آوینا سرماخورده و تو دماغی حرف میزنه!   نصفه شبِ پریشب.   آوینا: بی نی دارم!  شهرام هم به عنوان یک پدر همیشه در صحنه، آوینا رو بغل کرده و برده دستشویی و شلوارش رو درآورده! آوینا با گریه: بابا چرا شلوارمو در میاری؟ شهرام: مگه نگفتی پی پی دارم؟ آوینا:گفتم بی نی دارم! من:   -------------------------------------------------------- آوینا زیاد خواب میبینه و توی خواب هم زیاد حرف میزنه. من دیگه می دونم کِی خواب بدی دیده و باید بیدار بشم و نوازشش کنم و چه زمانی فقط داره حرف میزنه و باید نشنیده بگیرم.   نصفه شب دیشب   آوینا در خواب: صبح شده،  G...
15 بهمن 1393

سوال و جواب همیشگی

شهرام: آوینا جون تو خوشگل کی هستی؟ آوینا: مامان شادی (با چشمان شیطنت بار) شهرام: دیروز که تو بغلم بودی گفتی خوشگل بابا شهرام هستم!!!! آوینا : نظرم تموم شده، خوشگل مامان شادی هستم . (منظورش اینه نظرم عوض شده) ...
6 تير 1393