ادامه پرواز 335، تهران- اهواز.
دقیقا به محض اینکه نشستیم ، آوینا گفت که آب میخواد. مهماندار برای ما و صندلی کناری (که یک آقای کهنسال بود) آب آورد.
یک کم آب توی لیوان می ریختم و سریع در بطری رو می بستم تا آب روی لباسم نریزه. آوینا یک کم ازش میخورد و منو مجبور میکرد بقیه اش را بخورم.
هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش.
آوینا دوباره میگفت آب و دوباره همون داستان.
وقتی بطری آبمون تموم شد من تبدیل به یک مشک پر آب شده بودم که به شدت نیاز به دبلیو سی داشتم.
هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش.
آقای کهنسال هم توی این فرصت یک چرتی زد و بیدار شد و آوینا دوباره آب خواست. آقای کهنسال هم در کمال مهربانی بطری آبشو به ما داد و دوباره همون داستان. خلاصه دیدم که اوضاع اینطوری پیش بره اوضاع بیخ پیدا خواهد کرد. برای همین به طرز هنرمندانه ای بطری آب رو قل دادم زیر صندلی و به آوینا هم گفتم که آب افتاده و نیست.
هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش.
در حالیکه آوینا ظاهرا قانع شده بود و من داشتم لبخند پیروز مندانه ای میزدم، آقای کهنسال در نقش دهقان فداکار خواست آب رو از زیر صندلی دربیاره که مانعش شدم.
بالاخره خلبان اومد و یک توضیح سَرسَری داد (چون هیچ کسی نفهمید بالاخره دلیل تاخیر چی بود) و هواپیما بعد از 45 دقیقه از زمین بلند شد.
و آوینا هم یک ربع بعدش خوابید.