آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بهار زندگی من

برنامه روزهای گرم تابستان

آب بازی در استخر بادی در تراس، یکی از برنامه های ثابت من و آوینا است که تقریبا چند روز در هفته انجامش میدیم.(ان شاالله که مدیر ساختمون آدرس وبلاگ آوینا رو نداره و اینجا رو نمی خونه و از آب ریخت و پاش بازی ما هم خبر نداره).       البته من همیشه از دور فقط شلپ و شلوپ آوینا رو می بینم. ولی امروز داشتم فکر می کردم حتما حکمتی بوده که ما اینقدر استخر آوینا رو بزرگ گرفتیم و حتما خدای بزرگ و مهربون می خواسته منم بتونم برم توش. و نتیجه اینکه از دفعه بعد من هم توی استخر خواهم بود.   اینم یک خواب لذت بخش بعد از آب بازی. ...
17 مرداد 1392

پارک بادی

امروز آوینا رو بردیم اینجا         خیلی از دست مسئولینش دلخورم. هیچ جور هم آروم نمیشم. آخه حناق می گرفتن؟؟؟ می مردن یک گوشه هم برای مامان ها از این ها درست می کردند؟؟؟؟!!!!! فکرشو بکنید، مامان ها به جای اینکه روی صندلی ها بشینن و بچه ها رو نگاه کنند و به فکر فرو بروند (اینکه غذا چی بپزم، لباس ها رو کی اتو کنم، کی خرید انجام بدم، جواب فلان حرف خواهر شوهرمو چی بدم، ....)، یک گوشه روی  ترامپولین بپر بپر می کردن یا جیغ و ویغ کنان از سر سره ها می آمدن پائین.  بعد هم که سانس بازی تموم میشد، خوش و خرم با نی نی ها می رفتن خونه.   ...
6 مرداد 1392

پارک زمان کودکی من

خونه زمان کودکی تا پایان دوران مجردی من، توی کوچه ای بود که تنها چند متر با یک پارک بزرگ فاصله داشت. امروز آوینا رو به اون پارک بردم. یادش بخیر.  تمام فصل های سال رو من از این پارک خاطره دارم. بهار و عطر شکوفه ها و لباس های نو، تابستان و تعطیلی مدارس، دوچرخه سواری (من یک دوچرخه آلبالویی رنگ داشتم)،، هفت سنگ، کاشی بازی (مجبور بودم با پسرها بازی کنم چون کوچه ما دختر همسن من نداشت)، بعد هم که بزرگتر شدم، بدمینتون ، پیاده روی و دویدن و ورزش . پائیز هم خش خش برگ ها، حتی الان هم که یادش میوفتم دلم میگیره . می دونید چند تا پاییزه که من درست و حسابی روی برگ ها خشک راه نرفته ام؟؟ زمستونا هم توی پارک برف بازی می کردیم و آب یخ زد...
4 مرداد 1392

مهمونی خاله آمنه

آمنه امشب دوستان نی نی سایتی رو برای شام دعوت کرد و تمامی غریبان ساکن در اهواز دور هم جمع شدیم. شب جالبی بود. یک شب با یاد ماندنی با سه تا بچه که همشون توی یک رده سنی هستن. آوینا متولد فروردین، آنیسا متولد اردیبهشت و هیلدا متولد تیر ماه 1391 هستن. در ابتدای ورود سطح زندگی آمنه به خاطر راه رفتن و شیطنت آوینا بالا رفت و وسایلش جمع شد. بعد هم که همه اسباب بازی ها کف خونه آمنه بود و بچه ها هر کدوم یک طرف و مامان باباهاشون هم دنبالشون. خلاصه وضعیتی داشتیم. سمت راست آنیسا- وسط هیلدا و سمت چپ آوینا.   و اما آوینا خانوم به بازی با اسباب بازی های هیلدا و آنیسا اکتفا نکرد و پاشو توی آشپزخونه آمنه هم گذاشت.   ساعت 1...
2 مرداد 1392

پیک نیک روز جمعه

بعد از مهمونی خونه آمنه و بیدار موندن تا ساعت سه نیمه شب، صبح جمعه ساعت هشت و نیم بیدار شدیم تا برای پیک نیک روز جمعه با جمعی از دوستان آماده بشیم. فکر کنم این آخرین فرصت برای پیک نیک  تو اهواز بود. بعد از این قطعا هوا گرمتر خواهد شد و تا مدت کوتاهی شبها می تونیم بریم بیرون و بعد هم باید تو خونه بمونیم تا تابستون تموم بشه. خلاصه، ساعت یازده از خونه زدیم بیرون و توی یکی از پارک های ساحلی یک جایی خوب مشرف به رودخونه جا پهن کردیم. آمنه رو هم بردیم  چون رضا شیفت بود. آوینا هم به نظر راضی میومد. کمی قدم زدیم کمی بغل آمنه بود و موقع نهار هم نون دادیم دستش تا سرگرم بشه. چون هنوز برای دادن جوجه کباب با اون همه افزودنی زود بود...
2 مرداد 1392

در ادامه روزهای بارانی

پنجشنبه و جمعه همچنان هوا لطیف و خنک بود. پیشنهاد دادم من یک غذای سبک درست کنم و شام رو به اتفاق خانواده شهرام کنار رودخونه صرف کنیم. که در نهایت سر از باغ یکی از دوستان پدر شوهرم درآوردیم. خدا رو شکر آوینا همچنان به همکاری هاش در زمینه بیرون رفتن ادامه میده و دختر خانمیه. تاب بلندی هم توی باغ بسته بودن که ما همگی یک بار سوارش شدیم. آوینا در حال تاب سواری با عمو مجتبی شب حدود 12 برگشتیم که آوینا و پارسا بخوابن . ولی در کمال ناباوری تا ساعت 2 شیطونی کردند و نخوابیدن. آوینا که کلا هیجان زده بود و تا صدا و کور سوی نوری یک جا میدید از رختخوابش بلند میشد و راه میفتاد.   صبح جمعه بعد از خوردن صبحانه من و شهرام و آوینا، سه ...
2 مرداد 1392

زلف بر باد مده.....

امروز آوینا خیلی خانم و باشخصیت نشست تا برای اولین بار موهاش کوتاه بشه. محسن این وظیفه خطیر رو به عهده گرفت و آوینای ژولی پولی و فرفری این شکلی شد. ...
2 مرداد 1392