آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار زندگی من

پارک زمان کودکی من

1392/5/4 11:24
نویسنده : شادی
374 بازدید
اشتراک گذاری

خونه زمان کودکی تا پایان دوران مجردی من، توی کوچه ای بود که تنها چند متر با یک پارک بزرگ فاصله داشت. امروز آوینا رو به اون پارک بردم. یادش بخیر. 

تمام فصل های سال رو من از این پارک خاطره دارم. بهار و عطر شکوفه ها و لباس های نو، تابستان و تعطیلی مدارس، دوچرخه سواری (من یک دوچرخه آلبالویی رنگ داشتم)،، هفت سنگ، کاشی بازی (مجبور بودم با پسرها بازی کنم چون کوچه ما دختر همسن من نداشت)، بعد هم که بزرگتر شدم، بدمینتون ، پیاده روی و دویدن و ورزش .

پائیز هم خش خش برگ ها، حتی الان هم که یادش میوفتم دلم میگیره . می دونید چند تا پاییزه که من درست و حسابی روی برگ ها خشک راه نرفته ام؟؟

زمستونا هم توی پارک برف بازی می کردیم و آب یخ زده ی روی حوض رو تماشا می کردیم. و خاطره لیز خوردن ها ...

هی ...........

 

 

 

 

 

 

امروز به این نتیجه رسیدم که سهم من به عنوان یک مادر و حداقل کاری که باید در حق آوینا انجام بدم اینه که ، براش خاطره های قشنگ ایجاد کنم. همین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

شازده امیر و رها بانو
5 مرداد 92 1:34
خوشگلمممم چقد تو ناز داری خاله مامانش اینقدر خاطره های قشنگ برای اوینا جون درست میکنیییی که دیگه نگوووووووووو تازه اول راهیمم باباااا حالا چرا چند وقته رو برگهای خشک راه نرفتییییی عزیزم؟
متین مامی ایلیا
5 مرداد 92 4:08
آخـــــــــــــــــــــــــــــتتتی دلم گرفت، واقع راست میگی ها منم الان که فکر میکنم میبینم خیلی وقته از این اتفاقا برام نیوفتاده


آره متین جان.هر چی گرفتاری ها بیشتر میشه آدم از خودش بیشتر غآفل میشه.
مامان تینا و رایان
5 مرداد 92 10:35
دقیقا... خاطره های قشنگی که در بزرگسالی با به یاد اوردنشون یه آهی بکشه و بگه "یادش بخیر"


یادش بخیر
مامان تینا و رایان
5 مرداد 92 14:24
اتفاقا من هم خونه دوران کودکیم نزدیک پارک بود
من هم خیلی وقتها که تینا رو میبرم همون پارک خیلی خاطرات برام زنده میشه


آره شادی جون. خیلی کیف میده. من که خیلی یاد قدیما کردم.
آمنه
5 مرداد 92 18:27
عزیزم خاطرات زیبا واسه آوینا و خودت شادی جونم
آمنه
5 مرداد 92 18:33
عزیز دلم، شه ناز نشسته رو الاکلنگ

شادی جان از این به بعد دوربین رو بده دست آقا محسن خودت برو ور دل آوینا که چشمون مدام به جمالت روشن شه خواهر


چشم عزیزم.
مامان تینا و رایان
5 مرداد 92 19:01
دقیقا... خاطره های قشنگی که در بزرگسالی با به یاد اوردنشون یه آهی بکشه و بگه "یادش بخیر"
متین مامی ایلیا
5 مرداد 92 19:02
آخـــــــــــــــــــــــــــــتتتی دلم گرفت، واقع راست میگی ها منم الان که فکر میکنم میبینم خیلی وقته از این اتفاقا برام نیوفتاده


آره متین جون. زندگی خیلی تغییر و پیچ و تاب داره.باید یک وقتایی زمانی رو برای شادی های کوچک دوران کودکی اختصاص بدیم.
مامی آوید
5 مرداد 92 19:51
ماشالاااااااا چه کیفی کردی دخمل نازممممممممم...
چه ژستی هم توی تاب گرفته بلااااااااا.....
بوسسسسسسسس
قدر مامانی رو بدون آوینا گلی...حتی به ساختن خاطره های شیرین واست فکر میکنه


ممنون عزیزم که به ما سر میزنی.
شازده امیر و رها بانو
5 مرداد 92 22:15
من اینجا تو همین پست یه نظر بلند بالا گذاشتم پسسسسسسسسسس کوششششششش


مریم جون .
نمی دونم چی شده که من توی قسمت مدیریت نظر شما رو می دیدم ولی توی وبلاگ دیده نمیشد. خودم کپی کردم توی نظرات.
شازده امیر و رها بانو
6 مرداد 92 1:32
خوشگلمممم چقد تو ناز داری خاله مامانش اینقدر خاطره های قشنگ برای اوینا جون درست میکنیییی که دیگه نگوووووووووو تازه اول راهیمم باباااا حالا چرا چند وقته رو برگهای خشک راه نرفتییییی عزیزم؟


امیدوارم عزیزم.