پارک زمان کودکی من
خونه زمان کودکی تا پایان دوران مجردی من، توی کوچه ای بود که تنها چند متر با یک پارک بزرگ فاصله داشت. امروز آوینا رو به اون پارک بردم. یادش بخیر.
تمام فصل های سال رو من از این پارک خاطره دارم. بهار و عطر شکوفه ها و لباس های نو، تابستان و تعطیلی مدارس، دوچرخه سواری (من یک دوچرخه آلبالویی رنگ داشتم)،، هفت سنگ، کاشی بازی (مجبور بودم با پسرها بازی کنم چون کوچه ما دختر همسن من نداشت)، بعد هم که بزرگتر شدم، بدمینتون ، پیاده روی و دویدن و ورزش .
پائیز هم خش خش برگ ها، حتی الان هم که یادش میوفتم دلم میگیره . می دونید چند تا پاییزه که من درست و حسابی روی برگ ها خشک راه نرفته ام؟؟
زمستونا هم توی پارک برف بازی می کردیم و آب یخ زده ی روی حوض رو تماشا می کردیم. و خاطره لیز خوردن ها ...
هی ...........
امروز به این نتیجه رسیدم که سهم من به عنوان یک مادر و حداقل کاری که باید در حق آوینا انجام بدم اینه که ، براش خاطره های قشنگ ایجاد کنم. همین.