آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار زندگی من

آوینا و بیماری و شیرین زبونی

آوینا امروز بعد از دو روز و نیم به اعتصاب غذاش پایان داد و چند قاشق غذا خورد. باز هم خدا رو شکر. امروز بردیمش دکتر، که بعد از معاینه تشخیص داد که احتمالا یک بیماری ویروسی هست و باید صبور باشیم.   در عین اینکه اصلا  انتظار جواب نداشتم ازش پرسیدم مامان جون غذا برات چی درست کنم؟ آوینا جواب داد : ما . بعد از کلی پرسش و پاسخ، فهمیدم منظورش ماکارونی است.   توی آشپزخونه بودم که شنیدم میگه بِده، بِده،بِده. سرمو چرخوندم تا ببینم چی میخواد. دیدم ریموت تلویزیون رو برام آورده (منظورش این بود که بگیر) بعد هم که ازش گرفتم گفت: مَمون ...
2 مرداد 1392

تولد پانزده ماهگی

در حالیکه هنوز توی شک هستیم که آیا آوینا به تخم مرغ آلرژی داره یا نه، امروز براش کیکی پختم که توش لبنیات نداشته باشه تا همزمان با تولد پانزده ماهگیش بتونه کیک هم بخوره. مادرم دیگه چکار کنم؟ مادر ها اونم از نوع شادی گاهی خل و چل میشن و میخوان هر جور شده حتی از طریق انرژی های ماورایی آلرژی بچشونو درمان کنن.       اما فقط به اندازه یک ذره از کیک خورد و من آرزو به دل موندم.   ...
2 مرداد 1392

پدیده برق رفتگی

امروز صبح، ساعت 7:30 آوینا مشغول شیر خوردن بود که برق قطع شد. از بد حادثه ، آوینا بعد از تموم شدن شیرش تصمیم گرفت بیدار بمونه. طبق روال معمول دست منو گرفت و از تخت پائین اومدیم و قدم زنان رفتیم سمت هال و باز هم طبق معمول آوینا توی ورودی هال ایستاد تا من برم لامپ ها رو روشن کنم (خونه ما متاسفانه خیلی نورگیر نیست). اول تصمیم گرفتم راضی اش کنم که بخوابه ولی بعد که دیدم بی خیال نمیشه، براش توضیح دادم که برق قطع شده و چون برق قطع شده، لامپ ها روشن نمیشن، کولر روشن نمیشه، و حتی مجبور شدم بغلش کنم و با هم چند تا کلید رو بزنیم تا ببینه که برق نیست.   ولی مگه بی خیال میشد؟ خلاصه یکی دوساعتی من داشتم فَک می زدم. بعد از اینکه ...
2 مرداد 1392

آخ جون ماکارونی.

 اولین باری که آوینا خودش به تنهایی ماکارونی خورد. البته صندلی غذا، اُپِن آشپزخونه، سرامیک و فرش هم دلی از عزا در آوردن. قابل توجه مامان جونی بزرگ تهرانی که توی این مدت خیلی نگران سلامتی و غذا نخوردن آوینا بود!!         ...
2 مرداد 1392

دخترم این چه وضعشه آخه؟؟!!

امروز آوینا ساعت پنج و نیم صبح بیدار شد و شیر خواست و بعدش کنار من خوابید. دو ساعت بعد که چشمامو باز کردم، با این صحنه روبرو شدم. این پای آوینا جونه و اون چیزی که پاشو گذاشته روش، قفسه سینه منه !!!!   درباره بیماری آوینا: خدا رو شکر حال عمومیش خیلی بهتره . ولی اشتهایی به غذا نداره که امیدوارم اونم زودتر رفع بشه.   از همه دوستانی که به فکر آوینا بودن خیلی خیلی ممنونم. دوستتون دارم. ...
2 مرداد 1392

دختر مادر شجاع!!!!!

امروز توی آشپزخونه بودم که یهو آوینا جیغ و ویغ کنان، بر سر زنان و ماما گویان اومد پیشم و دستمو گرفت تا چیزی نشونم بده. رفتیم تا دم در خونه نزدیک جا کفشی. اونجا این موجود فلک زده و بدبخت رو دیدم.   یک پروانه که کلا یک سانت بیشتر نبود و وقتی آوینا انگشتشو می برد نزدیکش به اندازه نیم سانت حرکت میکرد و آوینا جیغ میزد. همیشه توی ذهنم آوینا رو دختری شجاع تصور میکردم که وقتی من از ترس سوسک جیغ میزنم، دلاورانه میاد و با دمپایی میزنه تو سر سوسکه و میگه مامان جون نترس !!! من اینجام.   امروز با دیدن این صحنه ها کاخ آرزوهام بر سرم خراب شد.   ...
2 مرداد 1392

هی وای من!!!!!!

می خواستم یک کاری انجام بدم و برای اینکه آوینا نیاد توی دست و پام، گذاشتمش توی تخت و پارک. چشمتون روز بد نبینه. تا سرمو برگردوندم این صحنه رو دیدم.   دارم فکر می کنم بفرستمش کلاس بند بازی و حرکات ژانگولر!!!! ...
2 مرداد 1392

سبزی خانم

  تلاش مجدانه آوینا برای پوشاندن دمپایی به پای "سبزی خانم". ویکی پدیا : "سبزی خانم" عروسک پارچه ای است که در ماسوله می فروشند و مامان شادی ها برای بچه هایشان می خرند و در اوج خلاقیت اسمش را سبزی خانم می گذارند.       ...
2 مرداد 1392

توافق یک طرفه!!!

امروز داشتیم با آوینا توپ بازی می کردیم که توپ رفت زیر میز ناهار خوری. به طرز بدجنسانانه ای که تا حدی هم از مهر مادری دور بود، توافق یک طرفه ای رو از طرف خودم تصویب کردم و به آوینا گفتم که هر کسی باید خودش کارهای خودشو انجام بده و مسئولیت عواقب کارهایی که انجام میده رو به عهده بگیره. خلاصه حالیش کردم که من زیر میز ناهار خوری بُرو نیستم. این شد که خودش دست به کار شد.   در این مرحله آوینا متوجه شد که چه کلاهی سرش رفته ولی من باز هم بهش یادآور شدم که مسئولیت این کارش رو هم باید به عهده بگیره!!!!   آفرین دخترم. به هر حال زندگی سخته دیگه!! ...
2 مرداد 1392

عاقبت شیطونی بیش از حد!!!!

ما داشتیم غذا می خوردیم، آوینا هم داشت ماکارونی میخورد. یک لحظه نگاهش کردیم دیدیم اینجوری ولو شده!!!   پ.ن: لطفا برای من حرف در نیارید که وای شادی رو نگاه کن، همش برای آوینا ماکارونی درست میکنه، چون دلخور میشم. ...
2 مرداد 1392