آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

بهار زندگی من

سبزی خانم

1392/5/2 19:15
نویسنده : شادی
503 بازدید
اشتراک گذاری

 تلاش مجدانه آوینا برای پوشاندن دمپایی به پای "سبزی خانم".

ویکی پدیا : "سبزی خانم" عروسک پارچه ای است که در ماسوله می فروشند و مامان شادی ها برای بچه هایشان می خرند و در اوج خلاقیت اسمش را سبزی خانم می گذارند.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان تینا و رایان
20 تیر 92 17:37
ای جونم به این مامان شادی مهربون و آوینا جونی گل...تلاشش هم به ثمر نشست


ممنون شادی عزیز.
آمنه
20 تیر 92 22:35
جون من !اینو خودش پوشونده!!
خیلی حرفه ای کار شده!



از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه. منم یک کم کمک کردم. فقط یک کم ، نه بیشتر
آمنه
20 تیر 92 22:42
نه جون من
آمنه
20 تیر 92 22:43
من کشته این اسمشم !

سبزی خانوم!


ما اینیم دیگه!!!
می خواهی اسم بچتو من انتخاب کنم؟؟
لیلا اذری
21 تیر 92 0:18
ای جووون من ازدنیای قشنگ و بازیهای نی نی گولی ها.بووووووووووووووووووووووس




ای جونم .
لیلا خانم عزیز. چه عجب گلم. دلم برات تنگیده بود.
مریم
21 تیر 92 3:03
وای چه بامزه ای تو شادی. دختر گلت رو هم ببوس
لیلا آذری
21 تیر 92 3:04
ای جووون من ازدنیای قشنگ و بازیهای نی نی گولی ها.بووووووووووووووووووووووس
آمنه
21 تیر 92 3:05
من کشته این اسمشم ! سبزی خانوم!
آمنه
21 تیر 92 3:05
جون من !اینو خودش پوشونده!! خیلی حرفه ای کار شده!
مامان تینا و رایان
21 تیر 92 3:06
ای جونم به این مامان شادی مهربون و آوینا جونی گل...تلاشش هم به ثمر نشست
مامان پریسا
21 تیر 92 10:21
افرین به این همه پشت کار
پانی(مامانه بهداد)
21 تیر 92 15:23
جاااانم دخملمون هم معلومه به مامانیش رفته و خلاق شده . بهدادم یه زمانی نه چندان دور جوراباشو پای عروسکاش میکرد با تلاش و پشتکار ههههه.
منم بچه بودم این عروسکای دست دوز رو دوست داشتم. ببوووووسید عروسک خانم رو


ممنون عزیزم.
مامان آرتین
22 تیر 92 9:50
ای جانم .فدای این دختر باهوش بشم


شازده امیر و رها بانو
23 تیر 92 3:45
سلام شادی جان آوینای گلم خوبه؟ بنازم به پشتکار دختری که اینقدر تلاش میکنه چقدرم سبزی خانومو دوست داره عزیزمممم ازطرف من محکم ببوسش


سلام گلم.
آره مریم جون. خیلی دوستش داره.
منا مامان الينا
23 تیر 92 18:36
سلام شادي جان
خوبيد دخمل گلم خوبه؟ببوسش اين خوشكلي منو
امروز صبح براي كاري بايد يه سر ميرفتم خونه ابجيم،هم صبح قبل از كار هم ساعت١ بعد اظهر از خيابون شهريور رد شدم هي با خودم ميگفتم الان شادي جون و اويناي عزيزم تو كدوم ساختمان هستند! اينقد دوست داشتم ببينمتون!


سلام منا.
وای چه سعادتی رو از دست دادیم.
حميدرضا
23 تیر 92 19:40
سلام شادی خانوم ، مامان مهربون ،وبلاگ واقعا جذابی داری من لینکت کردم

اگه دلت خواست و برات سخت نبود تو هم منو بلینک






سلام آقای حمید رضا

نه بابا چه سختی!!

ممنون که به ما افتخار دادین.


راستی آدرس ندادید؟
فیروزه
27 تیر 92 13:56
نففففففففففففسسسسسسسس