در نبود آوینا
مامان می خواست به دیدن یکی از دوستانش بره، آوینا رو هم با خودش برد. وقتی داشتم آوینا رو حاضر میکردم، توی ذهنم انبوه کارهای عقب مونده را مرور میکردم. وقتی مادر بزرگ و نوه را راهی کردم، یک نفس راحت کشیدم و بدو بدو رفتم سراغ کارهام. از این ور به اون ور. یهو احساس کردم چقدررررر خسته ام. چقدرررررررررر به این سکوت و آرامش احتیاج داشتم و چقدررررررر نیاز داشتم که به یکی اعتماد کنم و بچمو یک ساعت بسپرم دستش. کارها رو بی خیال شدم و رفتم سراغ یخچال. یک بسته آلو جنگلی (هدیه داداش محسن) برداشتم و رفتم توی اتاق و با خیال راحت خوردم. وقتی به خودم اومدم، دیدم دارم به آوینا و کارهاش فکر می کنم. نُچ. مثل اینکه وقتی آدم مادر...
نویسنده :
شادی
19:10