آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار زندگی من

در نبود آوینا

مامان می خواست به دیدن یکی از دوستانش بره، آوینا رو هم با خودش برد. وقتی داشتم آوینا رو حاضر میکردم، توی ذهنم انبوه کارهای عقب مونده را مرور میکردم.  وقتی مادر بزرگ و نوه را راهی کردم، یک نفس راحت کشیدم و بدو بدو رفتم سراغ کارهام. از این ور به اون ور. یهو احساس کردم چقدررررر خسته ام. چقدرررررررررر به این سکوت و آرامش احتیاج داشتم و چقدررررررر نیاز داشتم که به یکی اعتماد کنم و بچمو یک ساعت بسپرم دستش.  کارها رو بی خیال شدم و رفتم سراغ یخچال. یک بسته آلو جنگلی (هدیه داداش محسن) برداشتم و رفتم توی اتاق و با خیال راحت خوردم. وقتی به خودم اومدم، دیدم دارم به آوینا و کارهاش فکر می کنم.  نُچ. مثل اینکه وقتی آدم مادر...
2 مرداد 1392

دی جی آوینا

بعد از نشون دادن استعداد در زمینه های مختلف هنری، این بار آوینا وارد عرصه خوانندگی شد. هر شب شاهد اجرای زنده  آواز و  رقص توسط آوینا و دایی محسن هستیم.   من مثل همیشه از آوینا حمایت می کنم .فقط کاشکی اون میکروفن رو از ته حلقش در بیاره. خیلی نگرانم به لوزالمعده اش آسیب برسه.          ...
1 مرداد 1392

اصفهان- باغ پرندگان

در راستای آشنایی و آشتی آوینا با پرندگان، آخرین روز اقامت در اصفهان به بازدید از باغ پرندگان اختصاص یافت. البته از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نماند که خودم هم خیلی دوست داشتم. به پیشنهاد کودک درون مامان شادی، تصمیم گرفتیم فاصله پارکینگ تا باغ پرندگان رو سوار درشکه بشیم. البته آوینا تا متوجه شد وسیله نقلیه اش "اسبه" طبق معمول پرید بغل من!!!! دیگه شما تصور کنید که چقدر اوضاع نا امید کننده است.   من و شهرام سعی کردیم با آب و تاب و عشق و علاقه راجع به هر پرنده  برای آوینا توضیح بدیم و سعی کنیم ترسش بریزه.           اینم پرنده ای که خیلی ازش خوشم اومد. توکان ...
29 تير 1392

آوینای پیانیست.

جمعه برای ناهار خونه یکی از دوستان اصفهانی عزیز دعوت بودیم و فرصتی پیش آمد تا آوینا با ساز "پیانو" آشنا بشه. به محض اینکه روی صندلی نشست، دو تا دست هاشو روی کلیدها قرار داد و شروع به نواختن کرد.  چیزی که شنیده میشد یه چیزی توی مایه های آهنگ ترسناک فیلم های هیچکاک بود ولی گویا خودش تصور دیگه ای داشت، چون  بعد از چند دقیقه خودش هم شروع به خواندن کرد، بعد هم شروع به تکان دادن قُنبل مبارک به سمت چپ و راست کرد.     البته این چیزی بود که بقیه می دیدن و می شنیدن. من آوینا رو  یه چیزی توی این مایه ها تصور میکردم.   ...
28 تير 1392

اصفهان!!!!

ساعت 6 صبح بعد از اینکه وسایلمونو تو ماشین گذاشتیم، آوینا رو هم خواب آلود نشوندیم توی صندلیش . چشماشو باز کرد و یک کم شوک زده ما رو نگاه کرد . بعد از اینکه متوجه شد ما پدر و مادرش هستیم و در صحت و سلامت عقلی هستیم، با خشم به روبرو خیره شد که تا یک ساعت ادامه داشت. بعد خوابش برید.    نکته شرم آمیز اینکه از دیروز که اومدیم اصفهان، آوینا با دیدن هر کدوم از دوستانمون، وحشت زده به من میچسبه و حتی گریه هم میکنه. و در عوض امروز که رفتیم بیرون، جوری با مردم کوچه و بازار رفتار میکنه که انگار بچه کف اصفهانه و هر روز با مردم اینجا سلام و علیک داره.   توی گشت و گذارها و خرید، برای آوینا یک چادر بازی خریدیم که من شخصا خیلی دو...
27 تير 1392

بدون عنوان

امروز رفتم توی تراس تا لباس های شسته شده رو پهن کنم، آوینا هم طبق معمول به خیال اینکه قراره آب بازی کنیم دنبالم اومد. توی تراس یک فروند ملخ بود و من برای اینکه آوینا رو با حشرات و حیوانات آشتی بدم، شروع کردم با ملخه معاشرت و خوش وبش کردن و... . آوینا هم نگاهش میکرد. بعد یک دفعه نمی دونم چی شد که یهو آوینا جیغ زد و رفت طرف در تراس و ملخه هم خدا ازش نگذره، پرید سمت من. خوب به منم حق بدین !!! مگه آدم چقدر می تونه خودشو کنترل کنه؟؟ منم جیغ زنان دویدم سمت در تراس.   توضیح نوشت: ما امشب به مدت دو روز میریم اصفهان و سپس از اونجا میریم ولایتمون. در اولین فرصت خدمت می رسیم و تعریف می کنیم. ...
24 تير 1392

بعد از ظهر یک روز بهاری

امروز آمنه تماس گرفت و پیشنهاد داد با هم بریم بیرون. من و آوینا سریع آماده شدیم و منتظر شدیم تا آمنه و همسرش بیان دنبالمون. حدود ساعت 5 به پارک جنگلی گمبویه رسیدیم و حدود یک ساعت و نیم اونجا موندیم. خیلی نگران بودم که آوینا اونجا بخواد راه بره و اذیت بشیم. ولی تمام مدت نشست و با اسباب بازی هاش و ظرف های پیک نیک آمنه بازی کرد. حتی از یک لحظه غفلت من سوء استفاده کرد و ته لیوان چای رو سر کشید. در آخر هم چون دوست داشت راه بره دستشو گرفتیم و یک کم راه بردیمش . راه رفتن با صدای جیر جیر کفش و لابه لای چوب های خشک شده درخت ها رو خیلی دوست داشت و هر وقت متوقف می شدیم دستمون رو می کشید و ازمون می خواست که ادامه بدیم.   اینم یک عکس ا...
25 خرداد 1392

یک روز بارانی

امروز حدود عصر باران قشنگی شروع شد. منم که عاشق و شیدای بارون!! با شهرام توافق کردیم که عصر آش بگیریم و بریم پارک ساحلی بشینیم. با یلدا و سروش هم هماهنگ کردیم. وای که چه هوای مطبوعی بود و چه آش آبادان خوشمزه ای. حیف که کم بود. به قول شهرام سیر شدیم ولی از نظر روحی ارضا نشدیم. کاش بیشتر آش خریده بودیم. بعد از آش سرگرم صحبت با یلدا و سروش شدیم. اوینا هم این وسط ها شیطونی کرد و با آهنگ گیتار چند تا پسر جوان که کمی دورتر از ما نشسته بودند رقصید و شیرین کاری کرد. تا حدی که چند تا دختری که کنارمون نشسته بودند عاشقش شدند. آوینا در حال رقص   آوینا در حال بازرسی وسایل و دلبری کردن از باباش   نیم ساعتی نگذشته بود ک...
12 ارديبهشت 1392