آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 28 روز سن داره

بهار زندگی من

دَتون

دَتون: دمپایی این فسقلی به صورت کاملا زیر پوستی، داره روی زندگی همه ی ما مسلط میشه. یکی از چیزهایی که در موردش باید بِهش حساب پس بدیم، پوشیدن دمپایی روفرشی است (به قول خودش دَتون ). هر کسی که میاد داخل خونه، باید دمپایی بپوشه و گرنه آوینا بهش میگه: دَتون؟؟؟!!  هیچ کس نباید دمپایی کس دیگه ای رو بپوشه وگرنه آوینا سریع بهش تذکر میده و میگه: دَتون دَر؟؟؟!!          و اما..... هیچ کدوم از این قوانین برای خودش صِدق نمیکنه و هر وقت دلش بخواد دمپایی بقیه رو میپوشه و هر وقت دلش بخواد در میاره. این وضع زندگی ماست!!!! ...
6 آذر 1392

شادی

نامردین اگه  بخندین، آوینا امروز راه افتاده دنبال من و میگه: شاشی ، شاشی ، شاشی....  من:  سایر اعضاء خانواده:  شهرام از پشت تلفن:  ...
1 آذر 1392

عصر جمعه دلگیر

عاشق مراکز خریدی هستم که یک اتاق بازی برای بچه ها دارند. آوینا و بابا بزرگش موندن اینجا و من و مامان با خیال راحت رفتیم ویندو شاپینگ عصر جمعه.        ...
1 آذر 1392

کودکی من و آوینا

وقتی می خواهیم بریم بیرون، آوینا اَزَم میخواد تمام گیره سَر ها و کش موها رو به سرش بزنم. من و آوینا دست در دست هم و کاملا سرخوش به همه آدمها لبخند می زنیم، چه اونایی که کودکی آوینا رو درک می کنند و چه اونایی که با لبخند معنی داری منو نگاه می کنند و با خودشون میگن عجب مامان بی سلیقه ای داره و .... . من هم لبخند می زنم چون می خواهم دخترکم آن طور که دوست دارد و لذت میبرد زندگی کند. فراتر از مرزها و آنچه که ما خوب و بد، زشت و قشنگ می نامیم. زندگی سرخوشانه و کودکانه ی ما تا جایی که به کَسی صدمه نزند، چه اشکالی دارد؟؟ پ.ن: کاش کودک درون من دوباره بخواد اینطوری زندگی کنه. شادی کوچولو اگه دوباره کودکی کنی، قول میدم این دفعه ...
1 آذر 1392

دخترانه های من و آوینا

جمعه من و شهرام رفتیم بازار و برای زمستون آوینا خرید کردیم. طبق معمول اون لابه لاها سر از مغازه ی جینگیل فروشی درآوردم و اینا رو برای آوینا و خودم خریدم.  گیره ی نارنجی رنگ که یک پاپیون کوچولوی آبی داره مال منه.     ...
29 آبان 1392

دست ، پا ، دهان 4

بعد از دوهفته، به نظر میرسه جناب ویروس تصمیم گرفتند بالاخره شرشون رو از زندگی ما کم کنند. امروز دخترم غذا خورد و کلا خیلی بهتر بود. روزهای سختی بود. اینم گذشت.
29 آبان 1392

دست ، پا ، دهان 3 و یادی از گذشته ها

آوینا یک ماهه بود که به خاطر بالا آوردن و بی قراری هاش، از این دکتر به اون دکتر می رفتم و نتیجه ای هم نمی گرفتم. اون موقع ها در مورد آلرژی و رفلاکس چیزی نمی دونستم. همون روزها دکتری رفتم که براش شیر خشک آچ آ ( شیر خشک برای بچه هایی که آلرژی خفیف دارند) نوشت ولی داروخانه به ما شیر خشک معمولی داد و آوینا بعد از خوردن 30 سی سی از شیر، آنچنان واکنشی نشون داد و آنقدر توی بغل من بالا آورد که تقریبا از حال رفت.  اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. بچه به بغل خودمو رسوندم به مطب دکتر و بی تفاوت به همه اونایی که توی صف بودن، رفتم داخل مطب و گفتم خانم دکتر، بچم!!! اون روز به خیر گذشت.  دیشب ساعت یک نیمه شب، با صدای گریه آوینا از ...
28 آبان 1392