آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

بهار زندگی من

بفرمایید لِلِه

دیشب من و مامان داشتیم در مورد طرز تهیه یک دسر با ژله، صحبت می کردیم. دودقیقه بعد: آوینا : مامان...... لِلِه من:  چی؟؟؟ آوینا : لِلِه من: آهان عزیزم. ژله. اینم ژله برای دخترم.   ...
25 آذر 1392

داییی جان

شب هنگام، دایی محسن، آوینا را در حالیکه به شدت معترض خوابیدن بود، به اتاقم آورد و چراغ را خاموش کرد و رفت. و آوینا وقتی متوجه ماجرا شد، گریه سر داد و در همان حالت برای اولین  بار صدا زد: داییی جان. .... داییییی جان..... داییی جان.  
22 آذر 1392

موی شادی

همانطور که مستحضرید، این فسقلی ها در یک برهه از زندگیشون از یک فسقلی به جارو برقی تغییر کاربری میدن و خلاصه هر چی دم دستشون میاد میخورن. در طول این دوران، وقتی آوینا چیزی رو از روی زمین برمیداشت من بهش میگفتم : اَییییییییییی ، کثیفه مامان، بندازش توی سطل آشغال. البته الان که بزرگتر شده، خیلی بهتر شده. تا اینجا رو داشته باشین تا بقیه اش رو از قول مامانم بگم. دیروز آوینا یک تار مویی که به فرش چسبیده بود رو برداشت و گفت: اَییییییییی موی شادی . قیافه من بعد از شنیدن این روایت: بعدش نمی دونستم بخندم؟ گریه کنم؟ بزنم توی سر خودم؟ خوشحال باشم که بچه باهوشی دارم؟ از این به بعد با زبون این فسقلی چه کار کنم؟؟ ...
22 آذر 1392

کوه به کوه نمیرسه ، ولی آدم به آدم میرسه آوینا خانم!!

شهرام از سه شنبه اومده تهران و چون نمی تونه روز تولدم تهران باشه، تولدم رو زودتر برگزار کردیم. آوینا توی یکی از عکسهام یک همچین ژستی گرفته، حالا منم قراره توی یکی از عکس های تولدش یک همچین اَدایی دربیارم. شاید هم بدتر!!!     اینم یک عکس دیگه برای دوستانی که عکس جدید خواسته بودن.   پ.ن: با تشکر از آقای همسر که با خرید یک فروند دستبند خوشگل بنده رو شگفتانه کردند. پ.ن 2: شگفتانه معادل فارسی سورپرایز میباشد. ...
15 آذر 1392