آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار زندگی من

دلم میخواد غر بزنم!!!!

بعد از یک هفته تست سفیده تخم مرغ، امروز آوینا برای اولین بار یک نیمرو ی کامل خورد.خدا رو شکر تا الان هم علامت خاصی نداشته. اما در عوض امروز  فقط دو سه تا قاشق غذا خورد تا من خیلی هم جوگیر نشم. چه می دونم، بازم خدا رو شکر!!! هر چی بزرگتر میشه، خواسته ها و توقعاتش هم بیشتر میشه، و با توجه به گرمی هوای اینجا من واقعا گاهی کلافه میشم که باید چجوری توی خونه سرشو گرم کنم. در ضمن از صبح تا شب واقعا نمیرسم برنامه ها و کارهای خودم رو انجام بدم. توی روز براش کتاب می خونم، باهم بازی می کنیم ولی باز هم وقت زیاد میاریم.   عکس روز ...
2 مرداد 1392

این اعصاب منه!!!

من چند کلاس سواد خیاطی در حد اکابر دارم و امروز تصمیم گرفتم یک روی تشکی برای تشک آوینا بدوزم.گفتم که بعدا کسی توقع لباس مجلسی ازم نداشته باشه. و جونم واستون بگه از آوینا. چه دختر ماهی. چه گلی . چه سنبلی. شما فکر کن این بچه یک بار هم روی پارچه ی رو تشکی نپرید و پارچه رو زیر و رو و بالا و پائین نکرد!!!!یک وقت فکر نکنین دست به قیچی زده!!!! ابدا سراغ چرخ خیاطی نیومد که پدالشو فشار بده!!! اصلا دست به ماسوره ها نزد و نخشون رو در نیاورد!!!حتی یک بار هم نیومد دست منو بگیره از جلوی چرخ بلند کنه، چه برسه به شونصد بار!!!!یعنی همه چی عالی!!!! منم اصلا سرم درد نگرفته. فقط نمی دونم آوینا به روح اعتقاد داره عایا!!!   آخرش که کار تموم ...
2 مرداد 1392

به عمل کار برآید!!!

یک جایی خونده بودم که بچه ها رو از قبل در جریان برنامه ها و کارهایی که قراره انجام بدین بزارین. منم امروز به آوینا گفتم مامان یک ساعت دیگه میریم حموم. پیش خودم حساب کردم که توی این یک ساعت غذاشو آماده می کنم تا وقتی از حموم دراومد نوش جان کنه. چند دقیقه بعد آوینا سر و کله اش توی آشپزخونه پیدا شد و دستمو گرفت که بریم حموم. براش توضیح دادم که بعد از اینکه غذا درست کردم میریم حموم و خیلی محترمانه از آشپزخونه انداختمش بیرون. چند دقیقه بعد دیدم یک سر و صدایی میاد. رفتم دیدم خانم خودش دست به کار شده!!       خلاصه من غذا درست نکرده مجبور شدم ببرمش حموم. بعد هم تر گل ورگل و خوشگل مشگل اومدیم بیرون و منتظر مرد...
2 مرداد 1392

جشن پیروزی

ما هم رفتیم جشن پیروزی گرفتیم.   تشکر نوشت: از همین تریبون از آقای روحانی رئیس جمهور محترم بابت راهیابی تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی 2014 برزیل کمال قدردانی و تشکر خود را اعلام می دارم. ...
2 مرداد 1392

بارون بهاری

دوست عزیز و مهربونم زحمت کشیده و از روی یکی از عکس های آوینا ، این نقاشی رو براش کشیده. دست گلش درد نکنه.       این هم آدرس وبلاگش: www.baronbahary.persianblog.ir     حالا همه باهم خاله آمنه دوستت داریم. خاله آمنه متشکریم .     ...
2 مرداد 1392

آب بازی

امروز برای آوینا برنامه آب بازی ترتیب دادیم ، اون هم توی استخر بادی و توی تراس. اولش کلی ناز کرد که من نمیامو و این کارا چیه و من لخت نمیشمو و من میخوام با تدی بازی کنم و... تا بالاخره راضی شد.         حالا مگه میشد این فسقلی رو از توی آب دربیاریم!!!!!!!!   ...
2 مرداد 1392

قرار نی نی سایتی.

امروز یک قرار نی نی سایتی داشتیم تا با سمیرا و فاطمه و نی نی هاشون از نزدیک آشنا بشیم. بعد از اینکه آوینا رو حاضر کردم رفتم توی اتاقم تا خودم هم لباس بپوشم. وقتی به اتاق آوینا برگشتم دیدم تمام تل های پارچه ای رو دستش کرده و ظاهرا آماده رفتنه. براش توضیح دادم که اگه فکر میکنه با این زلمبو زیمبو ها خوش تیپ تر به نظر میرسه، سخت در اشتباهه. ولی از اونجایی که آوینا تصمیمشو گرفته بود، مجبور شدم با زور اینا رو از دستش در بیارم. والله نمی دونم این اخلاقش به کی رفته؟؟!!!   خلاصه، آمنه و مرضیه آمدن دنبالم و رفتیم خونه سمیرا. توی خونه سمیرا، بعد از ماچ و بوس و آشنایی اولیه، تا آوینا رو گذاشتم زمین ، دوید و رفت سراغ توپ سارینا و گفت...
2 مرداد 1392

مرا فرانسوی ببوس!!

امروز آوینا منو با یک بوسه چند ثانیه ای رو لبهام از خواب بیدار کرد. آقای خانه یاد بگیرن. در ضمن دلشون هم آب!!!   غصه نوشت: آوینا دو روزه که بدنش گرمه و تب داره. لب به غذا هم نزده.   
2 مرداد 1392

دغدغه های مادرانه

به خاطر آلرژی، آوینا غذای مخصوص به خودش رو میخوره ما هم غذای خودمون و تا حالا هم نخواسته از غذای ما بخوره. امشب پای اسپاگتی درست کردم و من و شهرام رفتیم که عین قحطی زده ها ترتیبشو بدیم که برای اولین بار  آوینا هم ازش خواست و حتی به خاطرش گریه کرد. اصلا حواسم نبود آوینا ماکارونی دوست داره . غذامون چون پنیر داشت نتونستیم بهش بدیم. جیگرمون کباب شد، شهرام مجبور شد آوینا رو ببره توی اتاق تا من غذامو بخورم و من هم بعد از بلعیدن سریع غذا جامو با شهرام عوض کردم. ولی غذا توی گلومون گیر کرد . خدایا!!!! خیلی سخت بود.   ...
2 مرداد 1392