آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

بهار زندگی من

پرواز 335، تهران- اهواز.

1392/5/11 16:30
نویسنده : شادی
357 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره وقت اون رسید که ما هم بار و بندیلمونو جمع کنیم و بر گردیم سر خونه و زندگیمون.

صبح که از خواب بیدار شدم، به مامان اینا سپردم که بزارن آوینا حسابی خسته بشه تا توی هواپیما راحت بخوابه. البته محاسبات خیلی درست از آب در نیامد و آوینا از شدت خستگی در مسیر فرودگاه توی ماشین خوابش برد و از اونجایی که خیلی خسته شده بود و خوابش هم نصفه نیمه مونده بود، وقتی بیدار شد تصمیم گرفت یکی از معدود چهره هایی که تا حالا ازش دیده بودم رو نشونم بده.

اینجوری بود که من با ساک بزرگ روی یک دوشم، دوربین عکاسی و کیف خودم روی اون دوش و یک بغلم تدی گوربه گور شده (واقعا عصبانی بودم ، چون آوینا میخواست تدی هم بغلمون باشه) و آوینا هم اون بغل ، از این ور سالن فرودگاه به اون ور سالن دنبال هر کسی که بچه زیر 12 سال داشت می رفتیم. ( اگه فکر کردید که عکس میزارم تا بهم بخندید سخت در اشتباهید).

 

نمی دونید چقدر خوشحال شدم ، وقتی به موقع سوار هواپیما شدیم. 

 

 

 

ادامه دارد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان تینا و رایان
12 مرداد 92 12:04
با بچه کوچیک سفر سخته ولی به نظرم واسه تغ ییر روحیه بد نیست...ایشالا به شما هم خوش گذشته باشه


مرسی شادی جان. ممنون خیلی خوب بود و جاتون خالی
شازده امیر و رها بانو
12 مرداد 92 14:52
سلام شادی جان میتونم درکت کنم با بچه تنهایی خیلی سخته گلم. امیدوارم سفر به ولایتتون انقدر بهت خوش گذشته باشه که این اذیتها توش گم باشه اوینای عزیزمو ببوس


آره مریم جون. سختی های خاص خودشو داره ولی تهران هم خیلی خوش میگذره و بهمون انرژی میده
♥ نیم وجبی ♥
12 مرداد 92 15:07
سفرتون بی خطر دوست گلم


ممنون عزیز دلم.
مامی آوید
12 مرداد 92 16:10
وای منم شرایط مشابه اینو داشتم..آوید توی بغلم...ساک روی دوشم...کیف خودم توی دستم...تازه یه عروسک گنده هم که توی بار جا نداشتم توی دستم بود...ولی خدائیش توی فرودگاه اصفهان حسابی باهم همکاری کردن...از تمام قسمتها که باید ردمیشدیم بدون نوبت منو رد کردن....تازه موقع بالا رفتن از پله ها ساک و وسایل منو هم بردن بالا واسم...
ولی کلا شرایط سختیههههههه...
امیدوارم سفر خوش گذشته باشه


باز خدا رو شکر که کسی بوده کمکت کنه.
ممنون سفر خیلی خوبی بود عزیزم. جات خالی.
مانلی مادر باران
13 مرداد 92 13:19
میتونم تصور کنم که چقدر سخت بوده خدا رو شکر که گذشت . من تجربه تلخی با باران تو هواپیما ندارم چون کلا عاشق سفره زیاد تو مسافرت اذیت نمیکنه چه هواپیما چه قطار ، خصوصا هواپیما رو خیلی دوست داره چون بچه صبوری نیست و با هواپیما میتونه زود به خواستش برسه

آوینا هم بد سفر نیست ولی این بار خیلی خسته و بد خواب شده بود.
آمنه
16 مرداد 92 17:39
ای جون
اتفاقا من که داشتم می اومدم وطن یه دخمل کوچولو بغل مامانش نشسته بود همسنای آوینا
همش یاد شما بودم اتفاقا بچه گفت آب می خوام منم بطری آبم رو دادم بهش یه چیکه آب خورد !
بعد این خوردنی! ها رو از مامانش گرفتم راحت بغلش کنه ! دیگه دوست شدیم!




شما خود نازنینتو با اون آقای کهنسال خیلی مقایسه نکن.