خطاب به آوینا :اندر مصائب سختی های پدر و مادر بودن
امروز داشتم فکر میکردم ، این طوری که من دارم می نویسم دو روز دیگه که این فسقلی بزرگ شد و اومد وبلاگش رو خوند پیش خودش فکر میکنه "وای من عجب بچه پرفکت و عالی بودم " ، " همش کارهای فانی و بامزه میکردم" ، " همش پدر و مادرم و بقیه رو می خندوندم" و ... . برای اینکه از این افکار خام به ذهنش نرسه تصمیم گرفتم این پست رو بنویسم. هنوز هم موضوعی براش انتخاب نکردم.
خوب فسقلی خوب گوشاتو وا کن.
بعد از اینکه با هزار خواهش و التماس خوابوندیمت تازه من و پدرت باید یک کم بیدار بمونیم و به کارهایی که تو در حال بیداری به ما اجازه نمیدی انجام بدیم، برسیم. معمولا هم تا بخوابیم میشه ساعت 1-2. طفلک بابایی که باید ساعت 6 از خواب بیدار بشه و بره سر کار.
در طول شب هم چندین بار با صدای گریه تو بیدار میشیم. چون پستونکت رو گم کردی و ما هم باید بگردیم پیداش کنیم تحویل جنابعالی بدیم. حالا بگذریم از اون شب هایی که تا صبح چشم روی هم نمیگذاشتیم.
صبح هم اولین شیرتو معمولا ساعت 7 میخوری. و میخوابی تا ساعت 10-11. بابایی که میره سرکار و منم اگه بخوام از زندگی عقب نمونم باید پاشم تا تو خوابی به کارهام برسم.
بعد هم که بیدار شدی تا شب در خدمتتون هستم.
چه بسا ساعت هایی که مصرانه میخواهی بغلت کنم و با وجودی که کمرم درد میکنه بغلت می کنم.
شب هم که بابایی از سر کار میاد تمام خستگیشو بیرون در میذاره و با روی باز میاد پیش من و تو . انگار نه انگار که تمام روز کار میکرده.
خلاصه آوینا.
تو دختر یکی یک دونه ما هستی که از صمیم قلب دوستت داریم و همه اینا رو با عشق برات انجام میدیم. دختر دوست داشتنی ما، تمام آرزوی ما سلامتی و شادکامی توست. اینها رو هم برات گفتم تا بدونی پدر و مادر بودن هم شیرینه و هم سخت. و فقط روزی متوجه حرفهایم میشوی که خودت مادر شده باشی. همون طور که من الان قدر مادرم رو بهتر می دونم.
دوستت دارم.