آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 21 روز سن داره

بهار زندگی من

استرس های مادرانه

1392/5/24 8:16
نویسنده : شادی
556 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی مادر میشی، تقریبا از یک آدم معمولی تبدیل به یک موجود با نگرانی ها و استرس های عجیب و غریب میشی که انگار هیچ وقت تمومی ندارند. توی یک دوره ای به شدت درگیر این فکر بودم که اگر زمانی که من و آوینا توی خونه تنها هستیم، اتفاقی برای من بیفته، تا زمانی که شهرام میاد، چه بلایی سر آوینا میاد.

تا اینکه یک شب خوابی دیدم.

خواب دیدم ،میخوام پوشک آوینا رو عوض کنم و برای اینکه بشورمش به روشویی حمام بردمش. وقتی کارم تموم شد، و می خواستم پامو بزارم زمین (حمام با سطح زمین 15 سانت اختلاف ارتفاع داره) ، پام لیز خورد و سرم به شدت به چارچوب اتاق روبروی حمام خورد و خوردم زمین. جالب بود که در همین حین سعی کردم طوری روی زمین بیفتم که آوینا آسیب نبینه.

ضربه به حدی شدید بود که باعث مرگم شد و من از جایی فهمیدم مرده ام ، که دیدم سر و بدنم به خونم آغشته است وبی حرکت مانده.

تمام مدت نگاهم به آوینا بود که داشت برای خودش بازی می کرد. تصوری از زمان نداشتم ولی می دونستم خیلی مونده تا شهرام بیاد خونه.

وقتی تلفن زنگ زد خیلی خوشحال شدم . می دونستم شهرامه. ولی از طرف دیگه هم دیدم که شهرام با شنیدن صدای پیغام گیر، تلفنو قطع کرد و مشغول کارش شد.

آوینا کم کم گرسنه اش شد و شروع به گریه کرد و من بی طاقت که برای بچه ام چکار کنم؟؟

و باز هم صدای زنگ تلفن و باز هم شهرام پشت خط بود. ولی پیغام گذاشت "شادی وقتی از حموم اومدین به من زنگ بزن".

آوینا اینقدر گریه کرد که از حال رفت و من فقط داشتم به خدا التماس میکردم.

با صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم و شهرام هم همزمان از خواب پرید. همون موقع با گریه به شهرام گفتم که اگر زمانی با خونه تماس گرفتی و من جواب ندادم ، حتما نگران شو.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

شازده امیر و رها بانو
24 مرداد 92 3:33
شادی جان قربونت از بس استرس داشتی این خوابه عجیبو دیدی گلم باباجان کلا ما مادرا یه چیزیموو هست با این فکرهای بیخود محمد همیشه به من میگه مال بیکاریه آخه منم از این فکرا زیاد میکنم

بله متاسفانه استرس های مادرها زیاده .
مامان سهند و سپهر
24 مرداد 92 8:02
وايييييي عجب خواب مخوفي ديدي عزيزم. من ديگه ذهنم تا اينجاها پيش نرفته بود!!!! واي واي ما مامانا چقدر گناه داريم از اينهمه نگراني... ايشالا هميشه سالم و سرحال باشيد همگيتون.

ممنون عزیز دلم.
مامان تینا و رایان
24 مرداد 92 10:29
باورت میشه وقتی خوندم گریه کردم؟اشکم همینجوری سرازیر شد
یه صدقه بده...خیلی خواب بدی بود ..خدا برای هیچکس نیاره.


شرمنده گلم که خیلی ناراحت شدی.
متین مامی ایلیا
25 مرداد 92 2:45




دارم فکر میکنم واقعا اگه این اتفاق بیفته برام چیکار کنم ...
وایییییییییییییییییییییییییی در اون صورت چقدر دلم برای خودم و ایلیا میسوزههههههههههههههههههه



ببین نصفه شبی چیکار میکنی باهامون

اخه این چه خوابیه خواهر


شرمنده دیگه پیش اومد. قول میدم تکرار نشه.
مانلی
25 مرداد 92 17:03
الهی بمیرم منم گاهی از این فکرها میکنم با این تفاوت که نگرانی من دوتاست دخترم و مادرم ولی یکی هست که همیشه هواسش به همه چی هست


خدا نکنه. دقیقا منم دیگه همه چیزو به خودش سپردم.
خاله زهرا
26 مرداد 92 8:34
بچه که به دنیا میاد یعنی همون موقع که قسمتی از وجودت رو از خودت جدا میکنی قسمتی که نه ماه تو وجودت حفظش کرده بودی رو کمی و فقط کمی از خودت دور میکنی اولین لطمه مادر بودن و مادر شدن رو خوردی و بعد این بچه بزرگتر میشه و ازت دورتر و مشکل خیلی از مامان ها اینه که فکر میکنن بایستی هنوز این موجود بهشون بچسبه و برای رشدش نیازمندشون باشه.
شادی جون یه وقتهایی فکر میکنم اگه من نباشم عسل قویتر بار میاد و دیگه مامانی نیست که لوسش کنه و دنبالش باشه.نگرانی رو از خودت دور کن و به اونی توکل کن که این موجود رو بهت تقدیم کرده که ازش مواظبت کنی،مواظبش باشی و ... ولی همیشه اینو بدون که آوینا موجود کاملی هست که تو یه دوره وابستگی بیشتری بهت داره و زمان زیادی نمیگذره که دیگه وابسته تو نیست و مسیر زندگی رو بی کمک تو هم میتونه طی کنه شاید بی کمک ما عسل و آوینا محکمتر پاهاشون رو روی زمین بذارن.دوست خوبم اینقدر نگران نباش.

ممنون ازت دوست خوب و مهربونم.
آمنه
27 مرداد 92 19:12
عزيز دلم
اوخي عجب استرسي كشيدي تو خواب

آخي جون بيا بخلم!


آخ جون بغل. دلم برات تنگ شده .
آمنه
30 مرداد 92 17:54
منم خیلی دلم برات تنگ شده

خلاصه من نمی دونم انتقالی بگیرید واسه رشت


چشم.
الناز مامان طاها
24 آبان 92 22:19
عجب خوابي