استرس های مادرانه
وقتی مادر میشی، تقریبا از یک آدم معمولی تبدیل به یک موجود با نگرانی ها و استرس های عجیب و غریب میشی که انگار هیچ وقت تمومی ندارند. توی یک دوره ای به شدت درگیر این فکر بودم که اگر زمانی که من و آوینا توی خونه تنها هستیم، اتفاقی برای من بیفته، تا زمانی که شهرام میاد، چه بلایی سر آوینا میاد.
تا اینکه یک شب خوابی دیدم.
خواب دیدم ،میخوام پوشک آوینا رو عوض کنم و برای اینکه بشورمش به روشویی حمام بردمش. وقتی کارم تموم شد، و می خواستم پامو بزارم زمین (حمام با سطح زمین 15 سانت اختلاف ارتفاع داره) ، پام لیز خورد و سرم به شدت به چارچوب اتاق روبروی حمام خورد و خوردم زمین. جالب بود که در همین حین سعی کردم طوری روی زمین بیفتم که آوینا آسیب نبینه.
ضربه به حدی شدید بود که باعث مرگم شد و من از جایی فهمیدم مرده ام ، که دیدم سر و بدنم به خونم آغشته است وبی حرکت مانده.
تمام مدت نگاهم به آوینا بود که داشت برای خودش بازی می کرد. تصوری از زمان نداشتم ولی می دونستم خیلی مونده تا شهرام بیاد خونه.
وقتی تلفن زنگ زد خیلی خوشحال شدم . می دونستم شهرامه. ولی از طرف دیگه هم دیدم که شهرام با شنیدن صدای پیغام گیر، تلفنو قطع کرد و مشغول کارش شد.
آوینا کم کم گرسنه اش شد و شروع به گریه کرد و من بی طاقت که برای بچه ام چکار کنم؟؟
و باز هم صدای زنگ تلفن و باز هم شهرام پشت خط بود. ولی پیغام گذاشت "شادی وقتی از حموم اومدین به من زنگ بزن".
آوینا اینقدر گریه کرد که از حال رفت و من فقط داشتم به خدا التماس میکردم.
با صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم و شهرام هم همزمان از خواب پرید. همون موقع با گریه به شهرام گفتم که اگر زمانی با خونه تماس گرفتی و من جواب ندادم ، حتما نگران شو.