دلتنگی
امروز داشتم غذا درست میکردم که یاد یکی از موضوعات آزار دهنده زندگیم افتادم. ناخودآگاه هی فکر کردم و هی عصبانی شدم و هی فکر کردم.
وقتی کارم تموم شد هنوز عصبانی بودم. توی هال کنار آوینا نشستم. نمی دونم آوینا متوجه چهره ی من شده بود یا توی حال و هوای خودش بود ، ولی اومد توی بغلم نشست و محکم بغلم کرد و یک عالمه با هم بوس بازی کردیم. تمام اون حس و حال بدم از بین رفت.
فرشته کوچولوی من خیلی دوستت دارم. لحظه هایت سرشار از عشق و شادی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی