آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار زندگی من

در نبود آوینا

1392/5/2 19:10
نویسنده : شادی
332 بازدید
اشتراک گذاری

مامان می خواست به دیدن یکی از دوستانش بره، آوینا رو هم با خودش برد. وقتی داشتم آوینا رو حاضر میکردم، توی ذهنم انبوه کارهای عقب مونده را مرور میکردم. 

وقتی مادر بزرگ و نوه را راهی کردم، یک نفس راحت کشیدم و بدو بدو رفتم سراغ کارهام. از این ور به اون ور.

یهو احساس کردم چقدررررر خسته ام. چقدرررررررررر به این سکوت و آرامش احتیاج داشتم و چقدررررررر نیاز داشتم که به یکی اعتماد کنم و بچمو یک ساعت بسپرم دستش. 

کارها رو بی خیال شدم و رفتم سراغ یخچال. یک بسته آلو جنگلی (هدیه داداش محسن) برداشتم و رفتم توی اتاق و با خیال راحت خوردم. وقتی به خودم اومدم، دیدم دارم به آوینا و کارهاش فکر می کنم. 

نُچ. مثل اینکه وقتی آدم مادر میشه دیگه برای همیشه یک گوشه از ذهنش و قلبش گرفتار فرزندش میشه.

کاش زودتر  برگردن. دلم براش تنگ شده. برای " ما ما " گفتنش دلم داره ضعف میره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آمنه
2 مرداد 92 20:16
آخی

خداییش این مادر بودن چیست!!؟؟


منم درست نمی دونم. ولی چیز عجیب غریبیه.
آمنه
3 مرداد 92 0:50
راستیاتش من تا حالا آدم بزرگ نکردم!

ولی جوجه مرغم 3 اردیبهشت 77 بدنیا اومد و 4 مرداد 83 هم رفت

تا سالها خوابش رو می دیدم که بهم می گفت من زنده ام و همش فک می کردم یه گوشه ای تو حیاطمونه و حالش خوبه!!

مسلما آدم به موجودی مثل انسان که تو وجود خودش رشد کرده و سرتاپاش و تک تک سلول هاش از خودشه بی نهایت وابسته می شه



مامان پارسا
3 مرداد 92 1:05
این و که میگی و با تمام وجود درک میکنم الان دیگه پسرم بزرگ شده و منم عادت کردم ولی کوچیک که بود خیلی دلم می خواست 5 دقیقه یکی نگهش داره و من آرام بگیرم ، 5 دقیقه مال خودم باشم ولی نشد اینقد نشد که دیگه عادت کردم ... ولی همینه که میگی وقتی هم میرن آدم یه لحظه هم از فکرشون غافل نمیشه ، میری بازار برای خودت خرید کنی ولی همش تو لباس و کفش و اسباب بازی و کتاب اینا ، میگردی بینی چی بهش میاد؟ چیو دوست داره ؟ و آخر دست از پا درازنر برمیگردی
resident game
3 مرداد 92 21:34
سلام وبلاگ خوبی داری . آفرین!! اگه عاشق بازیهای رایانه ای هستی یا کسانی رو میشناسی که عاشق بازین وبلاگمو حتما بهشون معرفی کن خودتم یه سرس بزن و نظر بده و بی زحمت لو گومو بذار تو وبلاگت. ممنون
شازده امیر و رها بانو
5 مرداد 92 1:27
شادی جان من کاملا این حستو درک میکنم یه موقعهایی که بچه هارو میذارم پیش مامانم و جای میرم وقتی سرم هم گرم باشه یه دفعه دلم میره پیش بچه ها با اینکه الان کلی اذیت میکنن ولی دلم میخواد اصلا ازشون جدا نشم