آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

بهار زندگی من

یک روز بارانی

1392/2/12 2:47
نویسنده : شادی
537 بازدید
اشتراک گذاری

امروز حدود عصر باران قشنگی شروع شد. منم که عاشق و شیدای بارون!! با شهرام توافق کردیم که عصر آش بگیریم و بریم پارک ساحلی بشینیم. با یلدا و سروش هم هماهنگ کردیم.

وای که چه هوای مطبوعی بود و چه آش آبادان خوشمزه ای. حیف که کم بود. به قول شهرام سیر شدیم ولی از نظر روحی ارضا نشدیم. کاش بیشتر آش خریده بودیم.

بعد از آش سرگرم صحبت با یلدا و سروش شدیم. اوینا هم این وسط ها شیطونی کرد و با آهنگ گیتار چند تا پسر جوان که کمی دورتر از ما نشسته بودند رقصید و شیرین کاری کرد. تا حدی که چند تا دختری که کنارمون نشسته بودند عاشقش شدند.

آوینا در حال رقص

 

آوینا در حال بازرسی وسایل و دلبری کردن از باباش

 

نیم ساعتی نگذشته بود که یک قطره بارون درشت خورد توی صورت من. تا بیام در مورد قطره بارون حرفی بزنم زیاد شدن باران همانا و جمع کردن سریع وسایل و فرار ما به سمت ماشین همانا. چقدر هم خندیدم و بهمون خوش گذشت.  خلاصه چای و بقیه خوردنی ها رو توی ماشین خوردیم .

بعد از یلدا و سروش خداحافظی کردیم تا بریم برای شام فردا شب که قراره الویه درست کنم و ببریم شوشتر خرید کنیم. بارون شدید بود و من و آوینا از ماشین پیاده نشدیم و شهرام خرید کرد. منم توی این فاصله در مورد بارون با آوینا حرف زدم.

آوینا به حموم میگه آب با یا همون آب بازی. حالا اینو داشته باشین.

در ماشین رو باز کردم و دستشو گرفتم زیر بارون و بارون رو نشونش دادم. دستش که خیس شد خندید. بعد هم با اون یکی دستش آب بارون رو پاک کرد و اشاره کرد به آبی که کنار ماشین جمع شده و گفت آب با!!!

فسقلی من. امروز که نگاهش میکردم حس کردم بزرگ شده. چه زود یک سال گذشت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دایی محسن
13 اردیبهشت 92 11:59
ای جوووووووووووووووووووووووونمممممممممممممممممم، ماشالا چقدر بزرگ شدههههه
الناز مامان طاها
24 آبان 92 22:05