آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار زندگی من

سفر به کیش- قسمت اول

از 7-11 بهمن ماه رفتیم کیش. از شانس بد ما، غیر از روز  اول و آخر بقیه روزها باد می وزید و عملا از خیلی از تفریحات آبی نتونستیم استفاده کنیم. ولی در کل سفر به یاد موندنی و جالبی بود.     ساحل مرجانی کیش به نظرم یکی از زیباترین سواحل کشورمون هست. رنگ سبز- آبی دریا در کنار ساحل سفید رنگ کیش، واقعا چشم نوازه. میشه ساعت ها کنار دریا نشست  و به آب زلال خلیج فارس خیره شد. البته اگه بچه ها بزارن و شن و ماسه به سر و صورت آدم نریزن البته بدون شک یکی از مشغله های ذهنی هر پدر و مادری دیدن برق شادی و لذت و شادمانی بچه هاست. آوینا و شایان (پسر یکی از دوستان عزیزمون)   ...
8 اسفند 1394

دوچرخه آرزوها

چندماه پیش، آوینا ازمون خواست براش یک دوچرخه بخریم. و ما هم بهش قول دادیم برای هدیه چهارسالگیش، یک دوچرخه میخریم. چند روز پیش با شهرام به این نتیجه رسیدیم که خرید دوچرخه رو زودتر انجام بدیم که تا زمان گرم شدن هوای اهواز بتونه بیشتر ازش استفاده کنه و اینجوری شد که طی حرکت کاملا غافلگیرانه،  براش دوچرخه خریدیم.   پ.ن: دختر قشنگم  همیشه به دنبال آرزوهات باش و برای به دست آوردنش تلاش کن!     ...
6 بهمن 1394

ما و آوینا

* آوینا یهویی : مامان جون من وقتی بزرگ شده اصلا نمیخوام از پیش شما برم (یجورایی دیگه متوجه شده که من بعد از ازدواج از پدر و مادرم دور شدم و.....) من: دخترم همه بچه ها وقتی بزرگ میشن، با یکی که خیلییی دوستش دارن ازدواج میکنن و از پیش پدر و مادرشون میرن. آوینا با بغض: ولی من نمیخوام ازدواج کنم.   پ.ن: خلاصه ما فعلا به خواستگارها جواب رد دادیم ******************* آوینا: مامان وقتی بزرگ شدم میخوام مهندس بشم. بعدش میرم سرکار... بعدش من کار میکنم و تو و بابا فقط استراحت کنید.   پ.ن: قراره برای من یک ماشین بخره و برای شهرام پاستیل بخره ****************** آوینا تو ماشین در حال برگشت از مهد ک...
6 بهمن 1394

یلدای 94

تو این چند سال اخیر، امسال به دلیل مشغله زیاد، اصلا فرصت نکردم تدارک و برنامه خاصی از قبل برای شب یلدا بریزم. ولی به افتخار عضو جدید خانواده (عروس گلمون) ، تصمیم گرفتیم یلدای امسال رو با تم کرسی برگزار کنیم. همه چیز با اینکه بدون برنامه و با حداقل زمان بود، خیلی عالی پیش رفت و به همه خیلی خوش گذشت.     پ.ن: برای استفاده حداکثر از فرجه امتحانات، به همراه آوینا گلی تهران تشریف داریم. جای بابا شهرام عزیز هم خیلی خالی بود. ...
5 دی 1394

آوینا و آنی

این دو تا فسقلی رو یادتونه؟؟؟ و البته حالا دیگه بزرگ تر شدن و هنوز هم وقتی میریم تهران، مثل دو تا دوست قدیمی باهم بازی میکنن.  کلا وقتی اونجا هستیم، یا آنی پیش ماست یا آوینا پیش اوناست! بابای آنی لطف کرد و دو تا خرگوش برای بچه ها آورد تا چند روزی باهاش بازی کنن و دوباره به صاحبش برگردونه. البته به دلیل کشمکش بچه ها در مورد اینکه خرگوش ها شب خونه کی بمونن و پیش کی بخوابن و.... یک شب بیشتر مهمون ما نبودن   سلفی آوینا و خرگوش       ...
2 آذر 1394

فاز نقاشی

برای اینکه کشیدن چیزی برای آوینا کلیشه ای نشه، تا به حال براش نقاشی نکشیدم!  ولی   مدتها بود تو فکر آموزش غیر مستقیم نقاشی به آوینا بودم تا اینکه کتاب آموزش تفکر به کودکان رو مطالعه کردم و این کتاب راهگشای مسیری بود که آموزش نقاشی و خلاقیت رو با هم توام کنیم و به صورت یک بازی دربیاریم .       قدم اول:  اکثر شب ها آوینا دفتر نقاشی و مداد رنگی ها رو میاره و با هم کار می کنیم. روش کار هم خیلی ساده است. من یک خط یا یک شکل میکشم و از آوینا میخوام اونو کامل کنه. اونم بر اساس چیزی که توی ذهنشه یک چیزی میکشه. نتیجه بعضی وقت ها واقعا شگفت انگیزه ! چند تا عکس داشتم که متاسفانه از توی گوشیم پاک ...
2 آذر 1394

مهربانی ها

بعضی هدیه ها یک جور دیگرند! بوی مهربانی "خاصی" میدهند. وقتی نگاهشون میکنی انگار یک عالم انرژی و محبت از طرف اون شخص در وجود آدم سرازیر میشه. یک جوری هستن که میدونی و مطمئنی اون شخصی که بهت کادو داده از قلبش مایه گذاشته! همه هدیه ها خوبن. اما بعضی دیگر خاص ترند! قدر این مهربانی ها را  بیشتر باید دانست! این گلدان گل رو پدرم از هزار کیلومتر اون ورتر برای آوینا آورده. اون روز که گلدان به دست دیدمشون خیلی شرمنده وناراحت شدم که این همه به زحمت افتاده! ولی حالا از داشتنش خوشحالم! عجیب که توی هوای گرم و شرجی اهواز، هم سبز و باطراوت ماند و هم گل داد. آوینا هر روز با شوق و ذوق تمام بهشون آب میده و من هر روز به یاد...
19 آبان 1394

پیک نیک

آوینا عاشق پیک نیک رفتنه. طفلک انتظار زیادی هم نداره. بیرون رفتن با چند تا خوراکی ساده و یک زیر انداز و یک وسیله بازی واقعا خوشحالش میکنه. از اول هفته باهم  با هیجان در موردش صحبت کردیم و نقشه کشیدیم و لیست نوشتیم. همش توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی نیفته و ما به هر ترتیبی شده بتونیم بریم بیرون.     اول اینکه طبق معمول برنج های مونده ته بشقاب رو که حجم قابل توجهی هم بودن (من برنج های ته بشقاب رو توی یک نایلون میریزم و تو فریزر نگه داری میکنم) برای اردک ها بردیم.   به پیشنهاد آوینا یه جایی نزدیک رودخونه زیر انداز انداختیم و مشغول خوردن خوراکی ها شدیم.    این قسمت خیلی مهمه. چون از ن...
18 آبان 1394