آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

بهار زندگی من

سالی که گذشت ( قسمت پنجم)

جشن دندونی به افتخار مرواریدهای کوچولوی آوینا یک جشن دندونی گرفتیم.کیک و غذا هم طبق معمول با خودم بود. البته آوینای عزیزم یک کم به خاطر دوری من خسته شد ولی در پایان یک یادگاری خوب براش موند. البته من و شهرام و محسن هم از روز قبلش مشغول تدارکات بودیم. این میز عصرونه بود. آش دندونی و دلمه برگ مو.       ...
3 ارديبهشت 1392

سالی که گذشت (قسمت دوم)

 ماهگرد تولد از همون ماه اول با وجود مشغله زیاد تصمیم گرفتم دهم هر ماه برای تولد آوینا یک کیک درست کنم و با دوستان و فامیل یک جشن کوچولو بگیریم. خوشبختانه خیلی موفقیت آمیز بود و ما گاهی سه تایی و گاهی با دوستان و فامیل دهم دور هم جمع می شدیم . دوستان هم کلی استقبال کردن و خلاصه خونه ما شد خونه جشن و شادی.    و اینم کیکش که نشد با هم عکس بگیریم.   دوماهگی آوینا که نشد با کیکش عکس داشته باشیم. سه ماهگی آوینا که با حضور من و شهرام و عمه الهام برگزار شد.   تولد چهار ماهگی خودمون سه تا بودیم.   تولد پنج ماهگی اوینا با تولد 2 سالگی پارسا ( پسر عموش) همزمان شد و خونه خاله انی...
3 ارديبهشت 1392

سالی که گذشت (قسمت اول)

 آلرژی بعد از تولد آوینا تا ماهها درگیر غول بی شاخ و دمی به اسم آلرژی بودیم. برای همین تا حدود 6-7 ماهگی نوشتن وبلاگ تقریبا از یادم رفت. بعدها هم فکر می کردم که وبلاگ از بین رفته ولی چند روز پیش به طرز شگفت انگیزی متوجه شدم که هنوزم هست و من می تونم زمان از دست رفته رو جبران کنم و دوباره بنویسم. آوینا تقریبا سه روزش بود که با حرکت های ناگهانی دست و پا از خواب می پرید و ما رو نگران کرده بود. بزرگتر ها و قدیمی تر ها می گفتن که این در همه بچه ها طبیعیه و ما باید قنداقش کنیم. علیرغم میلم اجازه دادم که فقط دست هاش به آرامی توی قنداق قرار بگیرن. ولی باز هم گریه ها ادامه داشت. دکتر برای آوینا تشخیص رفلاکس داد و سونو گرافی هم اینو ثابت ک...
3 ارديبهشت 1392

عشق

این دخترمون آوینا است. آوینا یعنی عشق. اسمشو آوینا گذاشتیم چون تجلی عشق من و تو است. در حاشیه این جملات رو بابایی با تمام احساسش و در حالیکه دست منو توی دستاش گرفته بود به زبون آورد. خیلی به من چسبید. می دونم که تحمل  بازگشت من به روزهای افسردگی و نا امیدی  خیلی  براش سخته.   پ.ن. درباره انتخاب اسم، در پست جداگانه ای مفصل خواهم نوشت.
3 ارديبهشت 1391

تولد

شب زایمان بالاخره تونستم نیم ساعت بخوابم. مراحل تشکیل پرونده تا اتاق عمل تا ساعت 10 طول کشید. بیهوشی من از نوع نخاعی (اسپاینال) بود. قبلا راجع به این نوع بیهوشی تحقیق کرده بودم و تقریبا با آمادگی کامل به استقبالش رفتم. بعد از تزریق، گرمای لذت بخشی توی پاهام پخش شد (قبلش به دلیل ضدعفونی با بتادین و دمای پائین اتاق عمل، احساس سرما می کردم) و پرده سفیدی جلوم کشیده شد و دیگه من بودم و خدا و دعا برای همه اونایی که ازم خواسته بودن به یادشون باشم و تمامی کسانی که اسمشون به ذهنم می رسید. عمل حدود 20 دقیقه طول کشید و در تمام این مدت با اینکه دردی نداشتم ولی لغزش چاقو و کشیدگی پوستم رو احساس می کردم. لحظات طولانی و کشنده ای بود تا اینکه صدای گریه شو ش...
20 فروردين 1391