مهربانی های دخترم
برای اینکه من بتونم متمرکز روی پایان نامه ام کار کنم، قرار شد یک مدتی تهران بمونیم و شهرام جمعه هفته گذشته بدون ما برگشت اهواز.
همون شب باباجونی ، بستنی خرید و آوینا در عین اینکه ذوق زده بود به بابا جونی گفت: نمیشد اینا رو وقتی بخری که بابا شهرام هم باشه؟؟
من که متوجه منظورش شدم گفتم : مامان جون اشکالی نداره، بابا شهرام هم برای خودش میخره.
************
شب موقع صحبت تلفنی آوینا با شهرام
آوینا: بابا یک بستنی برای خودت بخر و بخور
شهرام: نه بابا جون،من بستنی زیاد نمیخورم... چاق میشم..(برای من سواله چرا هر وقت بعد از یک مدت برمیگردیم اهواز، ذخیره بستنی مون تموم شده)
خلاصه از آوینا اصرار و از شهرام انکار....
تا در نهایت من پا در میونی کردم و گفتم شهرام لطفا یک بستنی برای خودت بخر ( با تحکم) ( بابا ها یک کم دیر قضیه رو میگیرن)
خلاصه شهرام هم قول داد و آوینا خیالش راحت شد.
پ.ن: بعدا دلیلش برای شهرام توضیح دادم.