آوینای قدرشناس
بلافاصله بعد از اینکه سومین قصه هم تموم شد، آوینا گفت: مامان قصه بگو!
منم در حالیکه داشتم از خستگی غش میکردم با صدایی که تقریبا رو به خاموشی بود گفتم: مامان جون دیگه نمی تونم قصه بگم،بخوابیم!
چند ثانیه بعد آوینا دست انداخت گردنم و و با لحن شیرینی گفت: ممنون مامان که برام قصه گفتی.
من:
هیچی دیگه دو تا قصه دیگه هم گفتم و بعد خوابید.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی