شیرین عسلم
جا مونده از روزهایی که تهران بودیم
یک بار من کارم بیرون از خونه طول کشید و تماس گرفتم تا مامان اینا ناهارشونو بخورند. سر ناهار گویا همه بعد از چیدن میز آماده خوردن میشن که آوینا خانم میگه: یکی بیاد به من غذا بده.
مامانم سریع میخواد جابجا بشه که بهش غذا بده که آوینا میگه: من میخوام " یک خانم جوان" به من غذا بده!!!! (منظورش خاله مصی بوده)
پ.ن: نمی دونم بچه ها چه برداشتی از پیری و بالارفتن از سن دارند که این همه درمقابلش موضع گیری می کنند!!!!
-------------------------------------
سوالات فلسفی موقع خواب
آوینا: مامان
من: بله
آوینا: مامان این چه وضع زندگیه که ما داریم؟؟؟؟
من: مگه چجوریه؟
آوینا: همش مهد کودک، مهد کودک،مهد کودک،مهد کودک، مهدکودک ..... تعطیلات ، تعطیلات. مهد کودک،مهدکودک، مهدکودک، مهدکودک، مهدکودک، تعطیلات ، تعطیلات.....
من: متوجه نمیشم آوینا؟؟؟؟ پس چکار کنیم.
آوینا: من اینجور زندگی کردنو دوست ندارم.... یعنی چی آخه؟؟؟؟ من دوست دارم همش تو خونه بمونم.
پ.ن: کلا یه مدتیه ما هر شب از این صحبت ها داریم و کلا هم به نتیجه نمیرسیم.