یاد بابا شهرام
چند دقیقه به اومدن شهرام به خونه، من و آوینا میریم پشت در یکی از اتاق ها قایم میشیم و منتظر میشیم تا شهرام بیاد. وقتی آوینا صدای کلید انداختن در رو میشنوه تمام وجودش از هیجان میلرزه ولی جیکش در نمیاد تا شهرام بیاد و بعد از کلی گشتن مارو پیدا کنه. بعدهم می پریم بغلش و جیغ ودست و هورا.
دیروز عصر ، آوینا دست منو گرفت و منو برد پشت در اتاق و به عادت قبل، قایم شدیم. بعد هم با حالت سوالی گفت: "بابا"!!!
من:
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی