آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

بهار زندگی من

گزارش سفر (قلعه رودخان)

1392/5/2 19:24
نویسنده : شادی
2,302 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 8 شب از تهران حرکت کردیم و حدود ساعت 1 نیمه شب در مسیر جنگلی- روستایی فومن به قلعه رودخان، توی یک خانه روستایی توقف کردیم.

صبح، وقتی آوینا رو از اتاق بردم بیرون و اون همه دار و درخت و سبزی رو دید با هیجان گفت: تااب تااب .

بچم فکر کرد اول صبحی آوردیمش یک پارک بزرگ. توجیهش کردیم که اینجا همش همین جوریه و هیجاناتش رو کنترل کنه.

اولین چیزی که صبح توجه من و آوینا رو به خودش جلب کرد، این مرغه و فرزند خوانده هاش بودن.

 

صاحب خونه تخم های اردک رو گذاشته بود زیر خانم مرغه و بقیه داستان هم مثل اون چیزی که توی کارتون ها نشون میده . جوجه ها فکر میکردن مرغه مادرشونه. طفلکی ها !!! خیلی دلم براشون سوخت. یعنی روزی که بفهمن مرغه مادرشون نیست چه حالی پیدا می کنن؟؟

بگذریم!! 

وقتی به منطقه رودخان رسیدیم، ماشین رو پارک کردیم و سرخوشانه به سوی فتح قلعه پیش رفتیم.

 البته این عکس مربوط به چند دقیقه بود و آوینا ترجیح داد از باباش کمک بگیره.

و بدین ترتیب دیگه فقط آوینا بود که همچنان سرخوشانه به سمت فتح قلعه پیش می رفت!!!!!!!

 

مدتی بعد، اوضاع بدتر شد و ما متوجه شدیم که دیگه هوا به اون مطبوعی و طراوت قبل نیست. همچنان که چهره هامون از بوی نامطبوعی که استشمام می کردیم در هم می رفت، چهره ی من درهم تر رفت، چون متوجه شدم که آوینا گلاب به روتون انجام داده و خبر بدتر اینکه پوشک بر نداشته بودم!!!

شانس آوردم که شهرام آدم خوش سفریه و این قضیه رو به روی من نیاورد و خودم هم اصلا به روی خودم نیاوردم و ادامه دادیم. البته با رعایت فاصله از شهرام و آوینا. 

نزدیک قلعه یک سرویس بهداشتی پیدا کردیم و با خفت و خواری آوینا رو شستیم و به جای پوشک از یک حوله کوچک استفاده کردیم و شهرام از این به بعد به خدا توکل کرد.

آوینا هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!!

 

بازم هم آوینا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!!

 

آوینا در مسیر برگشت، بی خیالی رو به حد اعلا رسوند!!!

 

در مسیر بازگشت همچنان که من و محسن از طبیعت لذت می بردیم به شهرام هم دلداری می دادیم که نگران شلوارش نباشه.

از یک جایی چون اضطراب شهرام به حدی رسیده بود که ممکن بود خودش کار دست خودش بده ، محسن جلوتر رفت و برای آوینا از توی ماشین پوشک آورد و خلاصه قضیه ختم به خیر شد.

 

.... ادامه دارد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

آمنه
21 خرداد 92 16:09
وای خدا!
الان یعنی من! دیوونه این حسشوخ طبیعیتم خواهر!



قابل شما رو نداره.
آمنه
21 خرداد 92 16:13
قربون این ولایتمون برم عکساشم روحمو شاد می کنه!
آمنه
21 خرداد 92 16:15
نگران اون جوجه اردکها نباش بانو دچار بهران هویت نمی شن!
آمنه
21 خرداد 92 16:16
بحران
پانی(مامانه بهداد)
22 خرداد 92 23:39
سلام عزیزم.
انشالله همیشه به گردش و شادی . از عکسها که گرمی و شادی و کلی انرژی مثبت میباره .
دخمل چشم سیاه خوشگلم که معلومه حسابی کیف کرده .
ببوووووس فرشته کوچولو رو.


مرسی مهربونم.
مامان نازی و یاسی
25 خرداد 92 23:21



مامان آنی
26 خرداد 92 17:59
همیشه به گردش


جای دوستان خالی.
علی
18 مرداد 92 23:43
شهرام جان تو هنوز این کلاه را داری اونوقت به من میگن اصفهانی. من بچه بودم این کلاه سر شما بود