آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره

بهار زندگی من

مازندران زیبا

1395/5/2 12:32
نویسنده : شادی
679 بازدید
اشتراک گذاری

در مدت اقامتمون در تهران، به پیشنهاد دایی محسن سفر دو روزه فشرده ای به استان مازندران داشتیم. ،آبشار پلنگ دره، امامزاده گَزو و آبشار گَزو و هفت آبشار مناطق بسیار بسیار زیبایی بودن که رفتیم (میدونم که امسال شور آبشار دیدن رو درآوردیم)

 

پ.ن: حدود سه هفته ای از این مسافرت میگذره و من از تب و تاب نوشتن جزئیاتش افتادم بخصوص که یک بار کامل نوشتم و با وجودیکه دکمه های ذخیره خودکار و ... زده بود ، وقتی نت قطع شد دیدم هیچی ذخیره نشده.غمگین

پلنگ دره

 

امام زاده گَزو و آبشار گَزو

مسیر رسیدن به آبشار ، پیاده روی یک ساعته و در مسیر شیبدار بود که البته از دل جنگل سبز میگذشت. با توجه به سختی مسیر، آوینا رو پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش گذاشتیم و رفتیم. بعد از طی ای مسیر نفس گیر، به جرات میتونم بگم به قطعه ای از بهشت رسیدیم. و اینجا زیباترین منطقه ای بود که من تو عمرم دیده بودم. 

البته عکس ها اصلا نمیتونه این همه زیبایی رو به تصویر بکشه ولی دیدنش خالی از لطف نیست.

 

در حاشیه: بعد از برگشتن از آبشار ، چون مسیر حدود 3 ساعته جاده خاکی برای رسیدن به این منطقه طی کرده بودیم، ترجیح دادیم شب همون جا بمونیم. آخر شب ، من و مصی برای شستن ظرف ها نزدیک آبخوری رفتیم و همونطوری که مشغول حرف زدن بودیم یکدفعه مصی گفت: شادیییییییی اینا رو!!!!

منم گفتم: کدوما رو ؟؟؟

خلاصه یک کم که سرمو چرخوندم حدود 7-8 تا از اینا  رو دیدم تو تاریکی به ما نگاه میکنن. 

ترسو

(عکس از اینترنت مربوط به همین منطقه است)

 

مصی گفت حالا چکار کنیم؟؟؟؟

منم گفتم: فرار کنیم.....خندونک

خلاصه تا ما رفتیم بقیه رو خبر کنیم، چند تا بچه نادان اومدن ترسوندنشون. این طفلکی ها بچه گراز بودن و اومده بودن از پس مونده غذاهای توی سطل زباله نزدیک آبخوری تغذیه کنند. 

 

هفت آبشار

روز دوم هم رفتیم هفت آبشار.

در فاصله زمانی که از ماشین پیاده شدیم تا کوله پشتی رو برای رفتن به آبشار آماده کنیم دیدیم این خانم سگه هی میاد نزیدک ما. خلاصه فهمیدیم گرسنه است. یک عالمه نون فطیر بهش دادیم خورد.

بعدش بابام تشخیص داد که خانم سگه تشنه است. خلاصه آب هم بهش دادیم.

بعدش راه افتادیم به سمت هفت آبشار. 

شنای آوینا به همراه دایی

 

 

وقتی برگشتیم خانم سگه و آقا سگه  و چندتای دیگه منتظرمون بودند و صبر کردن تا ناهارمون رو خوردیم و از ناهارمون هم بهشون دادیم و آوینا هم کلی باهاشون بازی کرد و بعد هم خداحافظی کردیم و برگشتیم تهران.

متاسفانه چون توی ساعت نزدیک ظهر حرکت کردیم ، توی مسیر رفت و برگشت خیلی خسته و گرما زده شدیم. با این وجود بسیار دلچسب و به یادماندنی بود.

 

پ.ن: از خدای مهربون که این همه زیبایی رو آفریده  هم بسیار ممنونیم و خواهشمندیم در صورت امکان دمای آب آبشارها رو جوری تنظیم کنند که برای آدمهای سرمایی مثل من و امثال من هم قابل استفاده باشه. خندونک

پسندها (2)

نظرات (2)

عمه فروغ
2 مرداد 95 13:44
سلام شادی جان به به چه آبشار قشنگیواقعا که قطعه ای از بهشت بوده من که حسابی از دیدن عکس هاش لذت بردم همیشه به شادی و گردش باشید واای چه ترسناک هست دیدن گراز از نزدیک
شادی
پاسخ
سلام به روی ماهت . خدا رو شکر . خوشحالم که عکس ها براتون جالب بود. امیدوارم یک روزی از نزدیک ببینید و لذت ببرید. گراز
مامان فرخنده
3 مرداد 95 7:41
سلام شادي جون واي توي شب گراز ديديد من كه جاي تو بودم با جيغ زدن اونجا را ميذاشتم روي سرم چه آبشار قشتگي بود عكسها هم فوق العاده زيبا واقعا قطعه اي از بهشت بودند اخرنوشته هم عالي بود درباره دماي اّب آبشارهاجاي من ومليسا اونجا خالي بود چون هردوتايمون فوق العاده گرمايي هستيم
شادی
پاسخ
سلام عزیزممممم. والا ما هم اولش ترسیدیم ولی بعدش دیدیم اونا بیشتر ترسیدن ای جانممممم پس جاتون خیلی خالی بوده. من که هم سرمایی ام و هم گرمایی. هیچ کدومش رو نمی تونم تحمل کنم.