آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

بهار زندگی من

کابوس چند دقیقه ای

1394/7/6 9:55
نویسنده : شادی
1,104 بازدید
اشتراک گذاری

چند شب پیش هوا خوب بود و ما هم مهمون هامون رو بردیم پارک جزیره. من و دختر داییم، آوینا و کیانرضا (پسر دختر داییم - 2 ساله) رو بردیم تو محوطه بازی بچه ها. 

آوینا از پله های چوبی عمودی یک سرسره بالا رفت و وقتی مطمئن شدم آوینا آماده سُر خوردن شده، دست کیانرضا رو گرفتم تا به اون هم کمک کنم از پله ها بالا بره....

چند لحظه بعد که برگشتم آوینا رو در حین سُرخوردن ببینم.... دیدم نیست!غمگین

 

 

 

چند دور کامل دور خودم چرخیدم و همه جای محوطه بازی رو دیدم... سراسیمه از این طرف و اون طرف به دنبال آوینا.....

تمام کسانی که پارک جزیره اهواز رو دیدن میدونن محیط خیلی امنی داره... اولا که فقط خانواده ها اجازه وارد شدن دارن... دوم اینکه دورتا دور محوطه بازی بچه ها هم نرده کشیده شده و فقط دو تا در برای ورود و خروج داره.

 

همین طور که آشفته آوینا رو فریاد میزدم... یک خانمی با خونسردی آمد جلو و گفت: دختر شما یهویی غیب شد!!!

سکوت

اینو که گفت، تمام بدنم سست شد... 

دوان دوان از در محوطه بازی اومدم بیرون... یک آقایی که مامور پارک بود گفت خانم نگران نباش... همکارم دارن میبرنش حراست پارک...

داشتم اشک ریزان میدویدم به سمت حراست که بلندگو اعلام کرد: دختر بچه ای به اسم آوینا حدودا 4 ساله با بلوز و شورت قرمز پیدا شده.....

دیگه واقعا نمی دونم چجوری و از چه کسی و....فقط یادمه آوینا رو بغل کرده بودم و هر دو گریه می کردیم...

--------------------------------------------------------

پ.ن 1: مثل اینکه آوینا بعد از سُر خوردن، وقتی منو ندیده به سمت اولین در که درست روبروی سرسره بوده رفته و از محوطه پارک خارج شده... و به دنبال من گریه کرده و مامور پارک پیداش کرده و اسمشو پرسیده.... خدا رو شکر که آوینا تونسته اسمشو بگه و ....

 

پ.ن 2: بعدا خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا خود دار تر نبودم و اونجوری آشفته و پریشان شدم...کاش می تونستم... ولی اون لحظات از تصور اینکه آوینا بدون من در چه حالی هست و چه استرسی داره.... خیلی بی طاقت شدم!

 

پ.ن 3:  دختر داییم وقتی میبینه که آوینا توی محوطه نیست سریع به همسرش زنگ میزنه و اونا هم سریع بلند میشن که دنبال آوینا بگردن....

شهرام طفلکی از بلندگو میشنوه.... ولی کلمه "پیدا شده" رو نمیشنوه و فکر میکنه ما اطلاع دادیم که گم شده.... اونم اولین کاری که به ذهنش میرسه اینه که بره به سمت نگهبانی دم در و اجازه نده هیچ ماشینی از پارک خارج بشه....

و  خلاصه در عرض چند دقیقه به همه خانواده شوک و استرس بدی وارد شد. وقتی با آوینا پیش خانواده برگشتیم... به محض نشستن آوینا گفت مامان پاشو بریم پارک!!!!!!!!!!!

تعجبسکوت

پسندها (1)

نظرات (6)

مامان زهره
6 مهر 94 21:23
خیلی ناراحت شدم باورتون نمیشه چقدر ناراحت شدم خدارو هزارررر بار شکر که پیدا شد دقیقا میتونم حال و احوال اون لحظه شما رو تصور کنم.باز هم خدارو شکر میگم.من دوران بچگیم اهواز زندگی کردم از پارک جزیره یه خاطره کم رنگ دارم
شادی
پاسخ
واقعا سخت بود... امیدوارم برای هیچ پدر و مادری پیش نیاد حتی برای چند لحظه
مامان فرخنده
7 مهر 94 14:06
واي شادي جون بميرم برات چي كشيدي چه وضعي بود خداروشكر كه سريع پيدا شد نميدوني چقدر اعصابم داغون شد خوندم تصورش هم خيلي وحشتناكه خدارو هزاربار شكر كه پيدا شد بميرم براش چقدر ترسيده بچه از اين به بعد سفت سفت دستش را بگير.
شادی
پاسخ
خدا نکنه عزیزمممم. ایشالا همیشه تنت سلامت باشه... دیگه یهویی پیش اومد دیگه.وگرنه ما همیشه میریم و هیچ وقت هم اتفاقی پیش نیومده
فرزانه
8 مهر 94 16:05
وای بمیرم از خوندنش هم استرس گرفتم باز هم خدارو شکر صدقه برای ناناز خانوم بده حتما
شادی
پاسخ
خدا نکنه... پیش اومد دیگه... خدا همه بچه ها رو نگه داره
مامان زهرا
13 مهر 94 16:52
وای خدا نصیب نکنه خیلی شرایط سختیه، فکرشم دردناکه خداروشکر که آوینا جون زود پیدا شد.
شادی
پاسخ
ممنونم عزیزم.
مامان بهار و نگار
23 مهر 94 16:52
ای وی چه سخت .کاملا میفهممت منم این صحنه برام بیش اومده منتها تو تالار عروسی بهارو گم کردم
شادی
پاسخ
آخیی. به هر حال گمشدگی تو هر شرایطی سخته
مرجان
28 مهر 94 10:36
خیلی لحظه های سختی بوده من از خوندنش هم تپش قلب گرفتم..باز هم خوب تونستی خودتونو کنترل کنید و مدیریت بحران کنید من بودم زبونم سنگین میشد و غش میکردم خداروشکر بخیر گذشت
شادی
پاسخ
خیلییییییییی وحشتناک بود. امیدوارم هیچ کسی این لحظات رو تجربه نکنه.