کابوس چند دقیقه ای
چند شب پیش هوا خوب بود و ما هم مهمون هامون رو بردیم پارک جزیره. من و دختر داییم، آوینا و کیانرضا (پسر دختر داییم - 2 ساله) رو بردیم تو محوطه بازی بچه ها.
آوینا از پله های چوبی عمودی یک سرسره بالا رفت و وقتی مطمئن شدم آوینا آماده سُر خوردن شده، دست کیانرضا رو گرفتم تا به اون هم کمک کنم از پله ها بالا بره....
چند لحظه بعد که برگشتم آوینا رو در حین سُرخوردن ببینم.... دیدم نیست!
چند دور کامل دور خودم چرخیدم و همه جای محوطه بازی رو دیدم... سراسیمه از این طرف و اون طرف به دنبال آوینا.....
تمام کسانی که پارک جزیره اهواز رو دیدن میدونن محیط خیلی امنی داره... اولا که فقط خانواده ها اجازه وارد شدن دارن... دوم اینکه دورتا دور محوطه بازی بچه ها هم نرده کشیده شده و فقط دو تا در برای ورود و خروج داره.
همین طور که آشفته آوینا رو فریاد میزدم... یک خانمی با خونسردی آمد جلو و گفت: دختر شما یهویی غیب شد!!!
اینو که گفت، تمام بدنم سست شد...
دوان دوان از در محوطه بازی اومدم بیرون... یک آقایی که مامور پارک بود گفت خانم نگران نباش... همکارم دارن میبرنش حراست پارک...
داشتم اشک ریزان میدویدم به سمت حراست که بلندگو اعلام کرد: دختر بچه ای به اسم آوینا حدودا 4 ساله با بلوز و شورت قرمز پیدا شده.....
دیگه واقعا نمی دونم چجوری و از چه کسی و....فقط یادمه آوینا رو بغل کرده بودم و هر دو گریه می کردیم...
--------------------------------------------------------
پ.ن 1: مثل اینکه آوینا بعد از سُر خوردن، وقتی منو ندیده به سمت اولین در که درست روبروی سرسره بوده رفته و از محوطه پارک خارج شده... و به دنبال من گریه کرده و مامور پارک پیداش کرده و اسمشو پرسیده.... خدا رو شکر که آوینا تونسته اسمشو بگه و ....
پ.ن 2: بعدا خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا خود دار تر نبودم و اونجوری آشفته و پریشان شدم...کاش می تونستم... ولی اون لحظات از تصور اینکه آوینا بدون من در چه حالی هست و چه استرسی داره.... خیلی بی طاقت شدم!
پ.ن 3: دختر داییم وقتی میبینه که آوینا توی محوطه نیست سریع به همسرش زنگ میزنه و اونا هم سریع بلند میشن که دنبال آوینا بگردن....
شهرام طفلکی از بلندگو میشنوه.... ولی کلمه "پیدا شده" رو نمیشنوه و فکر میکنه ما اطلاع دادیم که گم شده.... اونم اولین کاری که به ذهنش میرسه اینه که بره به سمت نگهبانی دم در و اجازه نده هیچ ماشینی از پارک خارج بشه....
و خلاصه در عرض چند دقیقه به همه خانواده شوک و استرس بدی وارد شد. وقتی با آوینا پیش خانواده برگشتیم... به محض نشستن آوینا گفت مامان پاشو بریم پارک!!!!!!!!!!!