ما و آوینا
* آوینا یهویی : مامان جون من وقتی بزرگ شده اصلا نمیخوام از پیش شما برم (یجورایی دیگه متوجه شده که من بعد از ازدواج از پدر و مادرم دور شدم و.....)
من: دخترم همه بچه ها وقتی بزرگ میشن، با یکی که خیلییی دوستش دارن ازدواج میکنن و از پیش پدر و مادرشون میرن.
آوینا با بغض: ولی من نمیخوام ازدواج کنم.
پ.ن: خلاصه ما فعلا به خواستگارها جواب رد دادیم
*******************
آوینا: مامان وقتی بزرگ شدم میخوام مهندس بشم. بعدش میرم سرکار... بعدش من کار میکنم و تو و بابا فقط استراحت کنید.
پ.ن: قراره برای من یک ماشین بخره و برای شهرام پاستیل بخره
******************
آوینا تو ماشین در حال برگشت از مهد کودک: مامان یادته دیروز گفتم یک نمایش تو مهد کودک اجرا کردن؟؟؟
من با ذوق و شوق: آرههههه.... یادمه...... خوب تعریف کن.
آوینا با بغض: مامان خیلی خسته میشم.... نمیتونم تعریف کنم.
من:
*********************
به خاطر فصل امتحاناتم و همچنین مشغول شدن به کار، این مدت اصلا فرصت نکردم به وبلاگ آوینا و دوستان سر بزنم. ایشالا از این به بعد منظم تر به روز میکنم.