این روزها!
روزهای پایان ترم و امتحانات و تحویل پروژه و.... همه ی اینا در کنار بچه داری و همسر داری و خانه داری، و دغدغه های جابجایی به خونه جدید، همراه با 3 روز تب ویروسی آوینا، دوبار اسپاسم شدید کمرم.... و همه ی مشکلات زندگی در یک شهر غریب و دور از خانواده، از شادیِ آرام و خندان، یک کوه آتشفشان ساخته که هر لحظه در حال انفجاره!!!
اینطوری شد که از مادرم خواهش کردم پیشمون بیاد و تا پایان امتحانات خونمون بمونه!
و مادرم با مهربونی بی نظیرش، الان مدتیه که مهمون ماست و آرامش رو به خونمون آورده!
سعی میکنم توی این روزهای پرمشغله هم هر طوری شده برای آوینا وقت بزارم.
دخترم هر وقت میبینه که توی آشپزخونه مشغول کاری هستم. بدو بدو میاد و کمکم میکنه و میگه: مامان هر وقت کمک خواستی به من بگو!
دختر 3 ساله من، چقدر خوبه که می تونم روی کمک تو هم حساب کنم!
دیشب خاله یلدای عزیز برامون کیک آورده بود. آوینا از دیدن کیک حسابی ذوق کرد و پیشنهاد داد تولد بگیریم!
و ما با همون کیک تمام مراسم مربوط به یک جشن تولد باشکوه رو به جا آوردیم.
اول اینکه من و دخترم کلی با آهنگ های مختلف رقصیدیم، از مهمون ها (شهرام و مامانم) پذیرایی کردیم، آوینا شمع فوت کرد، رقص چاقو انجام داد، و کیک رو برید. منم یک آبرنگ کوچولو توی کمدم داشتم که خیلی وقت پیش براش خریده بودم. همون رو کادو کردم و بهش دادم.