حباب خیال
امشب موقع خواب، آوینا دست انداخت گردنم و بوسه بارانم کرد و چندین بار پشت سر هم گفت دوسِت دارم مامان شادی جون.
منم لبخند بر لب و سوار بر حباب های قلبی شکل داشتم از زمین فاصله می گرفتم. همین جوری داشتم می رفتم بالا که یک دفعه آوینا با لحن یاد آوری کننده ای گفت: دُتَر بابا شهرامم ها!!!
هیچی دیگه، حباب ها ترکید و با مخ خوردم زمین.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی