آویناآوینا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

بهار زندگی من

آوینا و محرم

1394/7/27 10:02
نویسنده : شادی
807 بازدید
اشتراک گذاری

آوینا: مامان.... میدونی..... یه آقایی بوده که خدا رو کشته تعجبو بعد هم بچه هاش تشنه بودن رفته بوده واسشون آب بیاره!

 

پ.ن: نتایج آموزش های مهدسکوت

پسندها (2)

نظرات (7)

مامان زهره
27 مهر 94 11:00
باید ازشون تقدیر وتشکر کرد
شادی
پاسخ
میدونی زهره جان خیلی هم تقصیر مهد ها نیست. اینا یک دستورالعمل تدوین شده دارن که از طرف بهزیستی براشون تعریف میشه. مشکل اینه که به نظرم بچه ها توی این سن درکی از این موضوعات ندارن.
آویسا
27 مهر 94 13:19
آخی آخی نازی آوینا نازی همه بچه های کوچولو که هرچی بهشون میگی طوطی وار تکرار میکنن.اشکال نداره سخت نگیر شادی جون بزرگتر که بشه خودش خوب و بد رو پیدا میکنه
شادی
پاسخ
آره. من خیلی نگران نیستم. مشکلم چیزیه که خیلی نمیشه اینجا بازش کرد
مامان فرخنده
27 مهر 94 16:13
اي جانم عزيزززززززززززز خاله با اون تفسيرت خوشگل من
شادی
پاسخ
قربون دوست گلم که اونقدر مثبت نگر هستی عزیزم.
مرجان
28 مهر 94 10:39
عزیزم خانوم کوچولو به اندازه ی خودش برداشت کرده از این حماسه..ولی اخه بچه به این کوچولویی خیلی زوده که در مورد این موضوعات براش بگی
شادی
پاسخ
بله عزیزم. منم موافقم
الناز مامان طاها
7 آبان 94 22:38
سلام شادی جونم ماشالله گل دختر چقدر بزرگ شده...خوبه که همچنان واسش مینویسی.... راستی پیج اینستاگرام نداره؟؟؟
شادی
پاسخ
سلام الناز جون. حالت چظوره خانمی؟؟؟؟ کجایی؟ آقا طاهای گل خوبه؟ یک پیج داریم با هم دیگه .. ولی گاهی عکس میزارم اونجا.shadi.em
نوشین
10 آبان 94 1:54
سلام عزیزم خیلی خوشحالم ازاینکه دخترت از شر اون غول لعنتی(الرژی) خلاص شد و الان باهم خوش و خرم هستین من متاسفانه درگیر الرژی دخترم هستم با یه دنیا غم و اندوه و ترس.ترس از اینکه دخترم هیچوقت نتونه حتی یه بستنی ساده بخوره ترس از اینکه باید یه روز منهم نون خامه ای رو از دست ستیا کوچولوم بگیرم. فکر اون روزها تاب و تو ان من را گرفت از خدا بخواه تا من هم بتونم این رژیم را تحمل کنم کنم تا اسیر کوچه. خیابونای شهر برای پیدا کردن نیوکیت نشم دعا کن زودتر دخترم اکی شه تا بتونم یه روز بهش بستنی بدم الرژی دختر من خیلی شدید
شادی
پاسخ
سلام نوشین جان. خیلی خیلی خیلی از خوندن درد دلت و آزاری که الان دخترت درگیرشه ناراحت و دلگیر شدم. دوباره همون روزها و همون بغض ها اومد سراغم... با تمام وجودم درکت میکنم و اگرچه مدتهاست از آلرژی فاصله گرفتیم ولی واقعا هر وقت میشنوم مادر و پدری درگیرش هستن خیلی خیلی غصه میخورم. می دونم تحمل این روزها و بدتر از همه فکرهای بدی که سراغ آدم میاد واقعا آزار دهنده است. ولی باور کن اگه مراقبت های لازم رو داشته باشی دختر گلت خوب میشه. منم همین کابوس ها رو داشتم ... حتما تو وبلاگم قسمت های مروبط به آلرژی رو بخون. اما حالا دخترم به جای آب شیر میخوره. هر روز ماست و بستنی میخوره. با هیچ ماده غذایی هم مشکلی نداره... پس به خدای مهربون توکل کن. امیدوارم روزی بیایی برام بنویسی که دخترت خوب شده. من بیصبرانه برای اون روز دعا میکنم و منتظرش هستم.
☆☆ابجی فاطمه☆☆
19 آبان 94 16:02
من دیگه نیمزارم داداشم بره مهد کودک ....... وب جالبی دارین به منم سر بزنین نظر فراموش نشه منتظرم ای خدا
شادی
پاسخ
ممنون عزیزم