آویناآوینا12 سالگیت مبارک

بهار زندگی من

بادکنک فروش

چه معنی داره که یک بچه اونم از نوع نیم وجبی، دایما روی مغز و روح و روان دیگران لی لی کنه و ول بگرده و بچرخه. حداقل بره دو تا بادکنک بفروشه، خرج پوشک خودشو در بیاره. نخواستیم که ما رو مسافرت خارج از کشور بفرسته!!! ...
6 مرداد 1392

آوینای شکم پرست

امروز من و آوینا با یک کاسه ماست  (به قول خودش "ما" ) نشستیم روی زمین تا خانم ماست میل کنند. بعدش یهو آوینا موقع بلند شدن، دستش خورد به کاسه ماست و یک کمیش ریخت روی فرش.  قیافه اش رو باید می دیدید . اول یک نگاهی به من کرد بعد هم نگاهی به ماست های ریخته شده روی فرش . بعد هم زد زیر گریه. یعنی اگه شما فکر می کنید دلش به حال فرش مامان اینا سوخته بود، سخت در اشتباهید. فقط و فقط به خاطر اینکه ماست  هدر رفته بود ناراحت شد. نشون به اون نشون که وقتی فهمید هنوز کمی ماست ته کاسه مونده، گریه اش رو قطع کرد و به خوردن ادامه داد.   ماست و ماکارونی از خوردنی های مورد علاقه آویناست .   آلرژی نوشت: دوباره ...
3 مرداد 1392

فتوحات جدید آوینا

توی این یکسال آوینا تقریبا به همه سوراخ سنبه های خونه 73 متری ما سرک کشیده بود الا آشپزخونه. اونم به این خاطر که میز مبل رو گذاشته بودیم در ورودی اپن. امروز آوینا از این مانع هم گذشت و تمام امروز را در آشپزخانه گذروند.  و اینم اولین فضولی ها توی آشپزخونه   مجبور شدم در تمام کابینت ها رو با روبان ببندم . در قدم بعدی رفت سراغ سطل برنج و دست کرد لای برنج ها و یک مشت برداشت که خوشبختانه توی هوا دستشو گرفتم . بعد هم تا برم دمپایی ها رو از جلوی چشمش بردارم رفت سراغ پیاز و سیب زمینی ها. ای خدا !!!! در آخر مجبور شدم بنشونمش روی صندلی تا یک کم به خودم مسلط بشم. یک جورایی حس می کردم به حریمم تجاوز شده. ای...
2 مرداد 1392

بَبو؟؟؟!!!

امروز بعد از شام تصمیم گرفتیم بریم برای آوینا از هلال احمر شیر خشک بگیریم. لباس های آوینا رو به استثنای جوراب تنش کردم (چون روی سرامیک ها سر میخوره) و خودم مشغول آماده شدن بودم که دیدم آوینا وسط نشسته و سعی داره خودش جوراب هاشو بپوشه. چند دقیقه با وسواس تمام سعی داشت جوراب بپوشه که آخرش من دلم طاقت نیاورد و کمکش کردم.   بَبو؟!!! بیرون که بودیم آوینا به یک مغازه سمبوسه فروشی اشاره کرد و گفت "بَبو" . دوباره به یک آقایی که توی ماشین نشسته بود اشاره کرد و همینو تکرار کرد. یک بار هم وقتی داشتیم از یک میدان رد می شدیم. خلاصه ما نتونستیم معنی دقیقش رو بفهمیم. از کلیه پدر و مادرهایی که بچه های بین 1-2 سال دارن تقا...
2 مرداد 1392

دمپایی

امروز عصر من و آوینا رفتیم گردشی توی محله کنیم و یک دوری بزنیم و تمدد اعصابی کنیم. البته بیشتر من!!! توی گردش هامون سر از فروشگاه پلاسکو درآوردیم و من در کنار خرید های خودم یک دمپایی صورتی هم برای آوینا خریدم. وقتی برگشتیم خونه. دمپایی رو نشونش دادم . اول یک کم وارسی شون کرد. نمی دونم توی وارسی کردن دمپایی چه چیزی دستگیرش شد، چون بعدش سعی کرد اینجوری از دمپایی ها استفاده کنه. در حرکت  بعدی سعی کرد دمپایی ها رو بپوشه. بار اول چون وسط اتاق بود اصلا نمی تونست بپوشدش. به طرز خنده داری از روشون رد میشد. ولی بعد دمپایی رو برداشت و رفت کنار دیوار. یک دستشو گرفت به دیوار و دوباره سعی کرد.   اینم اون یکی پا. ...
2 مرداد 1392

زمین میخ دارد!!!

یکی از سختی های زندگی آوینا اینه که چون روی زمین میخ داره، مجبوره که روی مبل ها حرکت کنه، روی دسته مبل ها بشینه، از میله جاکفشی آویزن بشه  وگرنه خودش اصلا راضی به این کار نیست ها !!! ابدا!!!!!     البته گاهی هم برامون بوس می فرسته تا ما هم خیلی ناراحت نباشیم.بالاخره زمین میخ داره دیگه ، دست خودش که نیست بچم!!!!     ...
2 مرداد 1392

مراسم خوابیدن آوینا

شب ها حدود ساعت یازده آوینا طی مراسمی آماده خوابیدن میشه. اول اینکه با مالیدن چشمهاش و آویزون شدن به من برای خوابیدن اعلام آمادگی میکنه. وقتی بغلش می کنم و بهش میگم به بابا شب بخیر بگو، دستشو با حرک بای بای تکون میده. و ما میریم توی اتاق. و تازه داستان شروع میشه. معمولا از زمانیکه به تختش میبرم تا زمانیکه خوابش ببره ، چند بار توی تختش می ایسته و اظهار ندامت و پشیمانی میکنه. ولی خوب من اینقدر کنارش میشینم تا بخوابه و در نهایت  پیروزمندانه از اتاق میام بیرون بیرون. ولی خوب گاهی هم هر دو با هم برمیگردیم در حالیکه این بار لبخند پیروزمندانه روی لبهای آوینا هست. دیروز خونه پدر و مادر شهرام بودیم و شب رو اونجا موندیم. شب حدو...
2 مرداد 1392

از دست این فسقلی

اونایی که فسقلی دارن میدونن که بچه داشتن باعث بالارفتن سطح زندگی آدم میشه. وقتی رسیدیم تهران دیدم مامانم ایناطفلکی ها سطح زندگیشون معمولی و حتی خیلی پائینه. معلوم نبود چه فکری در موردش کرده بودند که هیچ چیز دکوری رو جابجا نکرده بودند. خلاصه وقتی رسیدیم مجبور شدم دکوری های دم دست آوینا رو جمع کنم .فکر کردید برای چی این دو روزه چیزی ننوشتم، همش داشتم زندگیشونو جمع و جور میکردم!!!!!     ...
2 مرداد 1392

مراسم بدرقه شهرام

امروز من و محسن و آوینا، شهرام رو تا ترمینال بیهقی همراهی کردیم تا اونجا ازش خداحافظی کنیم. اینم عکس خداحافظی   از اینجا به بعدش رو با اشک و آه بخونید لطفا!!! از دوماهگی آوینا، این اولین باره که قراره به مدت ده روز از هم دور بمانیم. وقتی از هم خداحافظی کردیم توی گلوی هر دومون بغض بود. آوینا هم البته توی محوطه  با چشمش دنبال نی نی می گشت. و  به آدمهایی که براش  چشم و ابرویی نشان می دادند لبخند تحویل میداد. وقتی شهرام رفت و ما به ماشین برگشتیم، آوینا در طول مسیر سعی کرد با خالی کردن داشبورد ماشین محسن سر خودشو گرم کنه. به این ترتیب که یکی یکی محتویات داشبورد رو خالی میکرد و به تشخیص خودش یا به محسن میداد و یا ...
2 مرداد 1392