شب ها حدود ساعت یازده آوینا طی مراسمی آماده خوابیدن میشه. اول اینکه با مالیدن چشمهاش و آویزون شدن به من برای خوابیدن اعلام آمادگی میکنه. وقتی بغلش می کنم و بهش میگم به بابا شب بخیر بگو، دستشو با حرک بای بای تکون میده. و ما میریم توی اتاق. و تازه داستان شروع میشه. معمولا از زمانیکه به تختش میبرم تا زمانیکه خوابش ببره ، چند بار توی تختش می ایسته و اظهار ندامت و پشیمانی میکنه. ولی خوب من اینقدر کنارش میشینم تا بخوابه و در نهایت پیروزمندانه از اتاق میام بیرون بیرون. ولی خوب گاهی هم هر دو با هم برمیگردیم در حالیکه این بار لبخند پیروزمندانه روی لبهای آوینا هست. دیروز خونه پدر و مادر شهرام بودیم و شب رو اونجا موندیم. شب حدو...