آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

بهار زندگی من

لپ تاپ

امروز آوینا از پشت پنجره اتاق خواب، بیرون رو نگاه میکرد که یکدفعه گفت: "لپ تاپ تو ترا سه" خیلی کنجکاو شدم که بدونم داستان چیه؟؟   دیدید؟؟   پ.ن: چیزی که آوینا به عنوان لپ تاپ دیده، در واقع گاز سه شعله رومیزیه که احتمالا همسایه برای سرخ کردنی ها ازش استفاده میکنه. ...
28 فروردين 1393

این یکی رو نمی فهمم!!!

چند روز پیش آوینا ازم پرسید: مامان شادی تو لواشکی؟ فکر کردم منظورش اینه که، لواشک دوست داری؟ منم گفتم : مامان من لواشک نیستم . من لواشک دوست دارم. دیروز دوباره گفت: مامان شادی تو لواشکی؟ و امروز هم ......   پ.ن: از کلیه افرادی که تجربیات مشابه دارند عاجزانه درخواست کمک دارم.       ...
27 فروردين 1393

حباب خیال

امشب موقع خواب، آوینا دست انداخت گردنم و بوسه بارانم کرد و چندین بار پشت سر هم گفت دوسِت دارم مامان شادی جون. منم لبخند بر لب و سوار بر حباب های قلبی شکل داشتم از زمین فاصله می گرفتم. همین جوری داشتم می رفتم بالا که یک دفعه آوینا با لحن یاد آوری کننده ای گفت: دُتَر بابا شهرامم ها !!! هیچی دیگه، حباب ها ترکید و با مخ خوردم زمین. ...
26 فروردين 1393

توطئه

بوی توطئه میاد، بوی آدم فروشی، اونم شدید!! من و شهرام و آوینا می خواستیم بریم خرید، طبقه همکف از هم جدا شدیم تا من زباله ها رو بزارم دم در و اونا هم سوار ماشین بشن. توی همین فاصله آوینا به شهرام گفته:   مامان شادی جون نیاد. من جلو بشینم.    پ.ن: حالا از این به بعد باید استرس صندلیمو هم داشته باشم.         ...
22 فروردين 1393

آوینا و دنیای خیالی

چند هفته ای میشه که آوینا وارد دنیای خیالی شده و با عروسکهاش بازی میکنه (همون خاله بازی خودمون ولی وِرژِن ابتداییش) . براشون غذا درست میکنه، باهاشون حرف میزنه و..... بعضی وقت ها منم وارد این دنیا میکنه. امروز با دست های مشت کرده اومد پیشم و مشت خالیشو  باز کرد و گفت: مامانی پیسته (پسته) بخور. منم با شوق مثلا یکی بر داشتم و سریع گذاشتم توی دهنم . آوینا هم بلافاصله گفت: مامان پوستشو نخور! من چه می دونستم پسته های خیالی هم پوست دارن؟!!! ...
19 فروردين 1393

جوری که من دوست دارم

جورهایی که آوینا منو صدا میزنه: مامانی مامان شادی مامان شادی دون (جون) شادی مامانم (این یکی رو خیلی خیلی دوست دارم. یک جور خاصیه. لطفا منو همیشه اینجوری صدا بزن )
19 فروردين 1393

چهارده بدر

عصر چهاردهم فروردین، با یلدا جون و خواهرش و سروش رفتیم پارک جنگلی گمبوعه. به یاد آمنه عزیزم که خیلی خیلی دلم براش تنگ شده.    ...
16 فروردين 1393