آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره

بهار زندگی من

اَبا 2

من: آوینا لباس عروسکت کجاست؟ بیار تنش کنیم. آوینا: اَبا (اهواز) من: نه مامان جونم، لباس عروسکت توی اتاقه . در ضمن ما الان همگی اهواز هستیم. ...................................... من: آوینا بابا شهرام کجاست؟ آوینا: اَبا (اهواز) من: دخترم بابا رفته شرکت، سر کار ......................................... من: آوینا شیشه شیرت کجاست؟ بیار بشورمش. آوینا: اَبا (اهواز) من: خیلی خوب برو از همون اهواز بیار بشورمش . ...
10 شهريور 1392

تاجگذاری

طبق روال اکثر هفته ها ، ناهار جمعه رو خونه پدر بزرگ و مادر بزرگ و در کنار عمو و عمه های آوینا صرف کردیم. بعد از ناهار هم شاهد مراسم  باشکوه تاجگذاری پرنس پارسا و پرنسس آوینا بودیم. جای دوستان خالی، در حد مراسم ازدواج شاهزاده ویلیام و کیت میدلتون بود.   ...
9 شهريور 1392

این اعصاب منه!!!!!

رفتیم براش یک صندلی خریدیم که به اندازه کافی روی زمین پایداری داشته باشه و بهش تذکر دادیم که صندلی باید روی فرش باشه (با در نظر گرفتن این احتمال که اگه به هر دلیلی از صندلی افتاد، روی سرامیک نیفته). اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودیم.   توی آشپزخونه بودم که صدا زد:" ماما با (بالا)". نگاه که کردم، دیدم صندلی رو گذاشته روی مبل و خودش هم  می خواد روش بشینه که من دویدم و روی هوا گرفتمش. ...
7 شهريور 1392

مامان شادی ضایع میشود

آوینا عروسک به بغل، جلوی ظرف میوه نشسته بود و داشت میوه میخورد. منم شاد و خوشحال کنارش نشسته بودم داشتم براش شعر خاله ستاره رو با صدای بلند می خوندم و دست میزدم. به خدا خودش هم سرشو تکون میداد. یهو به عروسکش اشاره کرد و گفت: خا (خواب)، بعد هم دستشو به علامت هیس گذاشت جلوی بینیش. یعنی آدم از قورباغه لب بگیره، با چنگال آب حوض خالی کنه، توی شلنگ آب شنا کنه، یبوست بگیره و توی افق محو بشه، ولی اینجوری ضایع نشه!!!! من چه می دونستم عروسکش میخواد بخوابه!!!   پ.ن. یکی طلبت آوینا. ...
6 شهريور 1392

مامان شادی عینکی طفلکی

از وقتی آوینا خانم، عینک را روی صورت من شناخته تا الان، این سومین عینکی هستش که خریده ام. اوایل که بچه تر بود مثل همه بچه ها سعی میکرد عینک منو از روی صورتم برداره. الان که بزرگتر شده، لطفش گل کرده و هر جا عینک منو پیدا میکنه، به صورت مچاله شده میاره تحویلم میده.   تمام اینا به کنار. من اصلا با اینا مشکلی ندارم. بین خودمون بمونه ، آوینا فکر میکنه من مشکل جدی در بینایی دارم و حتما باید عینک بزارم تا بتونم ببینم. مثلا یک روز از خواب بیدار شده بود و به شدت گرسنه بود. بغلش کردم تا براش شیر درست کنم ولی منو به سمت میز ناهار خوری که عینکم روش بود هدایت کرد و گفت "اینا" (یعنی عینکت اینجاست مامانِ کورم). وقتی عینکم را گذاشتم...
5 شهريور 1392

جیغ و دست و هورا به افتخار خودمون

بالاخره بعد از یک و سال و اندی تلاش و پیگیری و خون دل خوردن، بالاخره موفق شدیم زمینه آشتی آوینا و آقا گاوه رو فراهم کنیم. الان مدتیه که پنیر  و گوشت گاو هم علاوه بر ماست به جیره غذاییش اضافه شده و مشکلی نداشته. امشب هم برای اولین بار بستنی گاو میش خورد و فعلا واکنشی نداشته. خدا رو شکر .   آوینا در حال بوس و بغل با آقا گاوه.   این لینک برای دوستانی که داستان آلرژی آوینا رو نمی دونن. http://avina1391.niniweblog.com/post5.php ...
4 شهريور 1392

سفر کرمانشاه- عسل

آوینا خیلی راحت وارد جو زندگی زهرا اینا شد و خیلی زود با محیط و آدمها انس گرفت و خوشبختانه توی مدت اقامتون خوشحال و راضی به نظر می رسید. البته کوچکتر از اونی بود که بتونه با عسل بازی کنه ولی اختلافاتشون با صبوری عسل، و ماچ و بغل کردن های وقت و بی وقت آوینا حل و فصل میشد. ماهک دختر 4 ساله زهرا که عسل صداش میکنن، دختر فوق العاده و با استعدادیه. من خیلی از نقاشی هاش خوشم اومد و بهش قول دادم که توی وبلاگ آوینا بزارم.   سمت راست نقاشی معلمشه.   سمت چپ نقاشی معلمشه.   سمت راست نقاشی معلمشه.   بالایی نقاشی معلمشه. ...
3 شهريور 1392

سفر کرمانشاه- سوتی مامان شادی

سفر ما به کرمانشاه تقریبا سه شنبه شب قطعی شد و ما چهارشنبه بعد از صرف ناهار حرکت کردیم. خوش و خرم گازوندیم تا خرم آباد. خرم آباد توقف کردیم تا هم پوشک آوینا رو عوض کنیم و هم شیر بهش بدیم. من پوشک آوینا رو عوض کردم و شهرام رفت سراغ شیر. بعد یهو شهرام با حالت شوک زده گفت: شادی ، من گفتم بله شهرام. دوباره شهرام گفت: شادی. دوباره من گفتم بله شهرام. وقتی شهرام یک کم از شوک در آمد گفت: شادی شیشه شیرها؟؟؟؟!!!!   شیشه های شیر آوینا رو نبرده بودم. خلاصه اینکه ما یک ساعت و نیم توی خرم آباد گشتیم تا در نهایت شیشه شیر "ناک" پیدا کردیم.   ...
2 شهريور 1392

سفر کرمانشاه

برای زهرا گاهی آدمهایی پیدا می شوند که به آبی آسمان شکوه و جلوه ی بیشتری می دهند و طراوت گلها را در چشمان ما می افزایند. آنها مدتی در لحظه های زندگی ما توقف می کنند، جای پای آنها در روی قلب ما باقی می ماند و ما دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهیم بود. دکتر الهه طباطبایی برای دیدن دوست خوب و عزیزم آمدیم کرمانشاه. سر فرصت مناسب میام تعریف می کنم.   ...
1 شهريور 1392