آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

بهار زندگی من

دود دورو دود. دود دورو دود. یک خبر خوب!

امروز آوینا رو طبق معمول با محسن (که جا داره اینجا از زحمات و صبرش  تشکر کنم) بردیم پیش دکترش. دکتر با بررسی علائمش گفت که رفلاکسش خوب شده ولی فعلا باید داروهاشو تا پایان سه ماه ادامه بده . بعد هم یک برنامه سه ماهه برای قطع داروهاش داد. یعنی وقتی اینو گفت می خواستم بپرم بغلش بوسش کنم. یک معاینه دقیق هم روش انجام داد و گفت همه چیز خوب و عالی است. اصلا انگار خود دکتر هم فهمیده بود می خوام  از خوشحالی بپرم بغلش. چون هی می گفت خیلی خوب، عالی، خیلی خوب .... . چه آدمایی پیدا میشن!!! حالا درسته دکتر خوبیه ولی باید حدشو بدونه!!   هیچ خبری به اندازه این نمی تونست خوشحالم کنه. یک جوری انگار خبر موفقیت خودمو توی یک چالش سخت شنی...
2 مرداد 1392

صدای پارازیت

تا حالا فکر کردین صدای پارازیت چجوریه؟ امشب داشتیم سریال می دیدیم که پارازیت باعث قطع و وصل شدن فیلم و صدای بازیگران شد.  آوینا که مشغول بازی بود و ظاهرا به تلویزیون توجهی نداشت، این صدا رو از خودش درآورد. اِ....اِ.....اِ......اِ.... ...
2 مرداد 1392

گزارش سفر (قلعه رودخان)

ساعت 8 شب از تهران حرکت کردیم و حدود ساعت 1 نیمه شب در مسیر جنگلی- روستایی فومن به قلعه رودخان، توی یک خانه روستایی توقف کردیم. صبح، وقتی آوینا رو از اتاق بردم بیرون و اون همه دار و درخت و سبزی رو دید با هیجان گفت: تااب تااب . بچم فکر کرد اول صبحی آوردیمش یک پارک بزرگ. توجیهش کردیم که اینجا همش همین جوریه و هیجاناتش رو کنترل کنه. اولین چیزی که صبح توجه من و آوینا رو به خودش جلب کرد، این مرغه و فرزند خوانده هاش بودن.   صاحب خونه تخم های اردک رو گذاشته بود زیر خانم مرغه و بقیه داستان هم مثل اون چیزی که توی کارتون ها نشون میده . جوجه ها فکر میکردن مرغه مادرشونه. طفلکی ها !!! خیلی دلم براشون سوخت. یعنی روزی که بفهمن مرغه مادرش...
2 مرداد 1392

باز هم آوینا و پارک

امروز من و مامان و بابا و آوینا رفتیم پارک. رفتیم پارکی که همیشه بابا،  آوینا رو میبره. اول اینکه آوینا تند و تند لباس پوشید و رفت بیرون در و کلی از هیجانش جیغ و ویغ کرد تا ما هم کفش بپوشیم و بریم.   بعد هم تا مامان در آسانسور رو باز کرد سریع رفت داخل تا جا بگیره.   توی مسیر پارک بازی بچه ها، یک حوض خیلی پهن و قشنگ هست که کلی هم آدم اطرافش نشسته بودند و صفا می کردن. آوینا هم اصرار که منم می خوام لب آب با بشینم.   با کلی خواهش و التماس از لب حوض بلندش کردیم و رفتیم سمت محوطه بازی بچه ها.   توی راه آوینا می خواست مزاحم نوامیس مردم بشه که با وساطت بابام قضیه ختم به خیر شد.   بع...
2 مرداد 1392

به جان خودم!!!

دیشب موقع خوابیدن، بابا به آوینا گفت: بابا جون صبح زود بیدار شو ببرمت پارک. صبح ساعت 6 بیدار شو بریم. امروز آوینا ساعت شش و نیم بیدار شد و بعد از اینکه شیرش رو خورد. کاملا سرحال رفت اتاق مامان اینا، و بسط نشست تا بابا ببردش پارک. کلی من و مامان و بابا براش توضیح دادیم که چون هوا سرده نمیشه بریم بیرون! آوینا هم تکرار می کرد، دَرد.  
2 مرداد 1392

علاقه به زیور آلات

به نظر میرسه علاقه به زیور آلات و تزئینات آویزون کردنی از عنفوان کودکی در کودکان دختر به وجود میاد. حتی شاید از شکل گیری جنین. تهران که بودم چند تا النگوی پلاستیکی براش خریدم. اینقدر دستش کرد و درآورد که شکست. مقداری مهره رنگی خریدم و با کش قیتون براش دو تا دستبند درست کردم. این روزها وقتی صبح از خواب بلند میشه میره سراغ وسایلش و دستبندها رو دستش میکنه و با رقصیدن و نانای کردن خوشنودی خودشو نشون میده.     اینم کاربردش در مورد پا    چقدر دنیای بچه ها ساده و قشنگه. دختر عزیزم من از تو زندگی کردن رو یاد می گیرم.  به من یاد دادی که چطور از چیزهای کوچک خوشحال بشم و لذت ببرم. ...
2 مرداد 1392

دلم میخواد غر بزنم!!!!

بعد از یک هفته تست سفیده تخم مرغ، امروز آوینا برای اولین بار یک نیمرو ی کامل خورد.خدا رو شکر تا الان هم علامت خاصی نداشته. اما در عوض امروز  فقط دو سه تا قاشق غذا خورد تا من خیلی هم جوگیر نشم. چه می دونم، بازم خدا رو شکر!!! هر چی بزرگتر میشه، خواسته ها و توقعاتش هم بیشتر میشه، و با توجه به گرمی هوای اینجا من واقعا گاهی کلافه میشم که باید چجوری توی خونه سرشو گرم کنم. در ضمن از صبح تا شب واقعا نمیرسم برنامه ها و کارهای خودم رو انجام بدم. توی روز براش کتاب می خونم، باهم بازی می کنیم ولی باز هم وقت زیاد میاریم.   عکس روز ...
2 مرداد 1392