آویناآوینا12 سالگیت مبارک

بهار زندگی من

آوینای شکم پرست

امروز من و آوینا با یک کاسه ماست  (به قول خودش "ما" ) نشستیم روی زمین تا خانم ماست میل کنند. بعدش یهو آوینا موقع بلند شدن، دستش خورد به کاسه ماست و یک کمیش ریخت روی فرش.  قیافه اش رو باید می دیدید . اول یک نگاهی به من کرد بعد هم نگاهی به ماست های ریخته شده روی فرش . بعد هم زد زیر گریه. یعنی اگه شما فکر می کنید دلش به حال فرش مامان اینا سوخته بود، سخت در اشتباهید. فقط و فقط به خاطر اینکه ماست  هدر رفته بود ناراحت شد. نشون به اون نشون که وقتی فهمید هنوز کمی ماست ته کاسه مونده، گریه اش رو قطع کرد و به خوردن ادامه داد.   ماست و ماکارونی از خوردنی های مورد علاقه آویناست .   آلرژی نوشت: دوباره ...
3 مرداد 1392

آخه اینم شد بازی!!!!

واقعا سرگرم کردن یک بچه یکساله اونم از صبح تا شب اونم تنهایی خیلی سخته! اونم یک جوجه ای که مامانش هر جا میره دنبالشه. حتی پشت در دستشویی. جالبه که بچه ها توی این سن خیلی با اسباب بازی های خودشون بازی نمی کنند. توی یک برنامه ای شنیدم که می گفت بچه های کوچک و حدود زیر 2-3 سال خیلی نمی توانند با اسباب بازی ها بازی کنند و بیشتر تمایل دارند با وسایل واقعی سرگرم شوند و علتش رو این طور گفت: بچه های زیر 3 سال قوه تخیل ندارند بنابراین نمی توانند تصور کنند و با اسباب بازی شبیه وسایل واقعی سرگرم بشن. امروز هم من مونده بودم با این جوجه چه کار کنم. چشمم افتاد به ظرف پیک نیک که هنوز توی کمد جا به جا نشده بود. ظرف رو اوردم پائین و به آوینا نش...
2 مرداد 1392

مهمونی خاله آمنه

آمنه امشب دوستان نی نی سایتی رو برای شام دعوت کرد و تمامی غریبان ساکن در اهواز دور هم جمع شدیم. شب جالبی بود. یک شب با یاد ماندنی با سه تا بچه که همشون توی یک رده سنی هستن. آوینا متولد فروردین، آنیسا متولد اردیبهشت و هیلدا متولد تیر ماه 1391 هستن. در ابتدای ورود سطح زندگی آمنه به خاطر راه رفتن و شیطنت آوینا بالا رفت و وسایلش جمع شد. بعد هم که همه اسباب بازی ها کف خونه آمنه بود و بچه ها هر کدوم یک طرف و مامان باباهاشون هم دنبالشون. خلاصه وضعیتی داشتیم. سمت راست آنیسا- وسط هیلدا و سمت چپ آوینا.   و اما آوینا خانوم به بازی با اسباب بازی های هیلدا و آنیسا اکتفا نکرد و پاشو توی آشپزخونه آمنه هم گذاشت.   ساعت 1...
2 مرداد 1392

پیک نیک روز جمعه

بعد از مهمونی خونه آمنه و بیدار موندن تا ساعت سه نیمه شب، صبح جمعه ساعت هشت و نیم بیدار شدیم تا برای پیک نیک روز جمعه با جمعی از دوستان آماده بشیم. فکر کنم این آخرین فرصت برای پیک نیک  تو اهواز بود. بعد از این قطعا هوا گرمتر خواهد شد و تا مدت کوتاهی شبها می تونیم بریم بیرون و بعد هم باید تو خونه بمونیم تا تابستون تموم بشه. خلاصه، ساعت یازده از خونه زدیم بیرون و توی یکی از پارک های ساحلی یک جایی خوب مشرف به رودخونه جا پهن کردیم. آمنه رو هم بردیم  چون رضا شیفت بود. آوینا هم به نظر راضی میومد. کمی قدم زدیم کمی بغل آمنه بود و موقع نهار هم نون دادیم دستش تا سرگرم بشه. چون هنوز برای دادن جوجه کباب با اون همه افزودنی زود بود...
2 مرداد 1392

فتوحات جدید آوینا

توی این یکسال آوینا تقریبا به همه سوراخ سنبه های خونه 73 متری ما سرک کشیده بود الا آشپزخونه. اونم به این خاطر که میز مبل رو گذاشته بودیم در ورودی اپن. امروز آوینا از این مانع هم گذشت و تمام امروز را در آشپزخانه گذروند.  و اینم اولین فضولی ها توی آشپزخونه   مجبور شدم در تمام کابینت ها رو با روبان ببندم . در قدم بعدی رفت سراغ سطل برنج و دست کرد لای برنج ها و یک مشت برداشت که خوشبختانه توی هوا دستشو گرفتم . بعد هم تا برم دمپایی ها رو از جلوی چشمش بردارم رفت سراغ پیاز و سیب زمینی ها. ای خدا !!!! در آخر مجبور شدم بنشونمش روی صندلی تا یک کم به خودم مسلط بشم. یک جورایی حس می کردم به حریمم تجاوز شده. ای...
2 مرداد 1392

در ادامه روزهای بارانی

پنجشنبه و جمعه همچنان هوا لطیف و خنک بود. پیشنهاد دادم من یک غذای سبک درست کنم و شام رو به اتفاق خانواده شهرام کنار رودخونه صرف کنیم. که در نهایت سر از باغ یکی از دوستان پدر شوهرم درآوردیم. خدا رو شکر آوینا همچنان به همکاری هاش در زمینه بیرون رفتن ادامه میده و دختر خانمیه. تاب بلندی هم توی باغ بسته بودن که ما همگی یک بار سوارش شدیم. آوینا در حال تاب سواری با عمو مجتبی شب حدود 12 برگشتیم که آوینا و پارسا بخوابن . ولی در کمال ناباوری تا ساعت 2 شیطونی کردند و نخوابیدن. آوینا که کلا هیجان زده بود و تا صدا و کور سوی نوری یک جا میدید از رختخوابش بلند میشد و راه میفتاد.   صبح جمعه بعد از خوردن صبحانه من و شهرام و آوینا، سه ...
2 مرداد 1392

بَبو؟؟؟!!!

امروز بعد از شام تصمیم گرفتیم بریم برای آوینا از هلال احمر شیر خشک بگیریم. لباس های آوینا رو به استثنای جوراب تنش کردم (چون روی سرامیک ها سر میخوره) و خودم مشغول آماده شدن بودم که دیدم آوینا وسط نشسته و سعی داره خودش جوراب هاشو بپوشه. چند دقیقه با وسواس تمام سعی داشت جوراب بپوشه که آخرش من دلم طاقت نیاورد و کمکش کردم.   بَبو؟!!! بیرون که بودیم آوینا به یک مغازه سمبوسه فروشی اشاره کرد و گفت "بَبو" . دوباره به یک آقایی که توی ماشین نشسته بود اشاره کرد و همینو تکرار کرد. یک بار هم وقتی داشتیم از یک میدان رد می شدیم. خلاصه ما نتونستیم معنی دقیقش رو بفهمیم. از کلیه پدر و مادرهایی که بچه های بین 1-2 سال دارن تقا...
2 مرداد 1392

به مناسبت روز مادر

حرف اول امروز روز مادر بود. اول از همه به مادر مهربون خودم این روز رو تبریک میگم که مادری به تمام معنا صبور، مهربان، فداکار است.  مادری را در حق آوینا هم تمام کرده و هر دوی ما مدیون مهربونی و دریای عشق وجودش هستیم. مادر مهربانم دوستت دارم و از صمیم قلبم برات آرزوی سلامتی و عمر با عزت دارم. حرف دوم امسال سال دومی است که خودم هم طعم شیرین مادری را حس میکنم. با این تفاوت که امسال این حس در من قوی تره. سال قبل آوینا تازه به دنیا آمده بود و دنیای مادری برایم تازه و کمی هم عجیب بود. دختر عزیزم خدای خوب و مهربانم را شاکرم که طعم مادر بودن و لذت داشتن دختر سالم و شیرینی مثل تو رو نصیبم کرده. از خدا می خواهم که بتونم جدا از مادر ب...
2 مرداد 1392

ماساژ تایلندی

امروز به آوینا گفتم مامان خیلی خسته شدم بیا یک کم ماساژم بده. الهی قربونش برم با اون دست های کوچیکش چند تا نیشگون از پشتم گرفت . مثلا داشت ماساژ میداد. ذوق مرگ شدم وقتی این حرکتشو دیدم. بهش گفتم مامان جون تدی رو ماساژ بده. دختر جیگرم تدی رو هم ماساژ داد.   دخترم امروز در کنار شیرین کاری هاش یاد گرفت که جیغ بنفش بزنه و بدین ترتیب گوش ما رو  بسی خراشید. ...
2 مرداد 1392