آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

بهار زندگی من

دنیای ساده بچه ها

ما بزرگتر ها همیشه، زندگی رو با ترازو و معیارهای خاص خودمون می سنجیم و قضاوت می کنیم. در حالیکه دنیای بچه ها، دنیای سادگی و بی تکلف بودنه. امروز آوینا وقتی متوجه کارتون شیرخشک روی جاکفشی شد، (شهرام یادش رفته بود همراه زباله ها بزاردش دم در) ، تمام اسباب بازی هاشو گذاشت کنار ، و مدت ها باهاش سرگرم شد.   اول اینکه از زوایای مختلف واردش شد و توش نشست.       بعد هم عروسک هاشو به داخل کارتون برد.   حتی از من هم خواست که برم داخلش.   امروز آوینا به من یاد داد که برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی ، فقط لازمه که کودک باشیم. چه معلم های بزرگی توی خونه هامون دار...
15 مرداد 1392

ادامه پرواز 335، تهران- اهواز.

دقیقا به محض اینکه نشستیم ، آوینا گفت که آب میخواد. مهماندار برای ما و صندلی کناری (که یک آقای کهنسال بود) آب آورد.  یک کم آب توی لیوان می ریختم و سریع در بطری رو می بستم تا آب روی لباسم نریزه. آوینا یک کم ازش میخورد و منو مجبور میکرد بقیه اش را بخورم. هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش. آوینا دوباره میگفت آب و دوباره همون داستان.  وقتی بطری آبمون تموم شد من تبدیل به یک مشک پر آب شده بودم که به شدت  نیاز به دبلیو سی داشتم.  هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش. آقای کهنسال هم توی این فرصت یک چرتی زد و بیدار شد و آوینا دوباره آب خواست. آقای کهنسال هم در کمال مهربانی بطری آبشو به ما داد و  دوبا...
12 مرداد 1392

پرواز 335، تهران- اهواز.

بالاخره وقت اون رسید که ما هم بار و بندیلمونو جمع کنیم و بر گردیم سر خونه و زندگیمون. صبح که از خواب بیدار شدم، به مامان اینا سپردم که بزارن آوینا حسابی خسته بشه تا توی هواپیما راحت بخوابه. البته محاسبات خیلی درست از آب در نیامد و آوینا از شدت خستگی در مسیر فرودگاه توی ماشین خوابش برد و  از اونجایی که خیلی خسته شده بود و خوابش هم نصفه نیمه مونده بود،  وقتی بیدار شد تصمیم گرفت یکی از معدود چهره هایی که تا حالا ازش دیده بودم رو نشونم بده. اینجوری بود که من با ساک بزرگ روی یک دوشم، دوربین عکاسی و کیف خودم روی اون دوش و یک بغلم تدی گوربه گور شده (واقعا عصبانی بودم ، چون آوینا میخواست تدی هم بغلمون باشه) و آوینا هم اون بغل ، ...
11 مرداد 1392

نخود سیاه و دختر باهوش من

امروز من و محسن داشتیم چیزی درست می کردیم که لازم بود آوینا تا شعاع چند متری دور و بر ما نباشه. ولی مگه میشد. محسن یک گیره کاغذ بهش داد تا سرگرم بشه.   البته از کنار ما تکون نخورد ولی همینکه با چیزی سرگرم بود و به وسایل ما کاری نداشت جای شُکر داشت. خیلی برام جالب بود که برای این گیره یک هویت عروسکی در نظر گرفت و تمام رفتارهایی که با تدی انجام میده با این هم انجام داد و در پایان هم خوابوندش و صدای خا خا خا  درآورد  (همراه با داخل کردن انگشت اشاره تا انتها در بینی)،  به این معنی که گیره مذکور خوابیده و بهتره سکوت را رعایت کنیم.   ...
8 مرداد 1392

بادکنک فروش

چه معنی داره که یک بچه اونم از نوع نیم وجبی، دایما روی مغز و روح و روان دیگران لی لی کنه و ول بگرده و بچرخه. حداقل بره دو تا بادکنک بفروشه، خرج پوشک خودشو در بیاره. نخواستیم که ما رو مسافرت خارج از کشور بفرسته!!! ...
6 مرداد 1392

کلمات جدید

اَنور : انگور  بابِش : بالِش تا : طالبی تاد : اُفتاد بید : بیسکویت خا (در حالیکه انگشت اشاره تا انتها در بینی داخل شده) :  یعنی آوینا کسی را در حال خواب دیده و دیگران را دعوت به سکوت می کند.    بی بی بی بی (همراه به تکان دادن دست در اطراف بینی)  : یعنی گلاب به روتون، پی پی کرده ام . ...
6 مرداد 1392

پارک بادی

امروز آوینا رو بردیم اینجا         خیلی از دست مسئولینش دلخورم. هیچ جور هم آروم نمیشم. آخه حناق می گرفتن؟؟؟ می مردن یک گوشه هم برای مامان ها از این ها درست می کردند؟؟؟؟!!!!! فکرشو بکنید، مامان ها به جای اینکه روی صندلی ها بشینن و بچه ها رو نگاه کنند و به فکر فرو بروند (اینکه غذا چی بپزم، لباس ها رو کی اتو کنم، کی خرید انجام بدم، جواب فلان حرف خواهر شوهرمو چی بدم، ....)، یک گوشه روی  ترامپولین بپر بپر می کردن یا جیغ و ویغ کنان از سر سره ها می آمدن پائین.  بعد هم که سانس بازی تموم میشد، خوش و خرم با نی نی ها می رفتن خونه.   ...
6 مرداد 1392

پارک زمان کودکی من

خونه زمان کودکی تا پایان دوران مجردی من، توی کوچه ای بود که تنها چند متر با یک پارک بزرگ فاصله داشت. امروز آوینا رو به اون پارک بردم. یادش بخیر.  تمام فصل های سال رو من از این پارک خاطره دارم. بهار و عطر شکوفه ها و لباس های نو، تابستان و تعطیلی مدارس، دوچرخه سواری (من یک دوچرخه آلبالویی رنگ داشتم)،، هفت سنگ، کاشی بازی (مجبور بودم با پسرها بازی کنم چون کوچه ما دختر همسن من نداشت)، بعد هم که بزرگتر شدم، بدمینتون ، پیاده روی و دویدن و ورزش . پائیز هم خش خش برگ ها، حتی الان هم که یادش میوفتم دلم میگیره . می دونید چند تا پاییزه که من درست و حسابی روی برگ ها خشک راه نرفته ام؟؟ زمستونا هم توی پارک برف بازی می کردیم و آب یخ زد...
4 مرداد 1392