بالاخره وقت اون رسید که ما هم بار و بندیلمونو جمع کنیم و بر گردیم سر خونه و زندگیمون. صبح که از خواب بیدار شدم، به مامان اینا سپردم که بزارن آوینا حسابی خسته بشه تا توی هواپیما راحت بخوابه. البته محاسبات خیلی درست از آب در نیامد و آوینا از شدت خستگی در مسیر فرودگاه توی ماشین خوابش برد و از اونجایی که خیلی خسته شده بود و خوابش هم نصفه نیمه مونده بود، وقتی بیدار شد تصمیم گرفت یکی از معدود چهره هایی که تا حالا ازش دیده بودم رو نشونم بده. اینجوری بود که من با ساک بزرگ روی یک دوشم، دوربین عکاسی و کیف خودم روی اون دوش و یک بغلم تدی گوربه گور شده (واقعا عصبانی بودم ، چون آوینا میخواست تدی هم بغلمون باشه) و آوینا هم اون بغل ، ...