آویناآوینا12 سالگیت مبارک

بهار زندگی من

اَبا

اَبا : اهواز ( در مورد افرادی به کار برده می شود که فعلا در دید رس آوینا نیستند) .   داستانش هم اینه که زمانیکه تهران بودیم، از آوینا می پرسیدم که آوینا بابا شهرام کجاست؟ و آوینا جواب میداد نی (نیست) و من بهش می گفتم که بابا شهرام رفته اهواز. حالا فکر میکنه که هر کسی که نیست یعنی رفته اهواز. ...
19 مرداد 1392

برنامه روزهای گرم تابستان

آب بازی در استخر بادی در تراس، یکی از برنامه های ثابت من و آوینا است که تقریبا چند روز در هفته انجامش میدیم.(ان شاالله که مدیر ساختمون آدرس وبلاگ آوینا رو نداره و اینجا رو نمی خونه و از آب ریخت و پاش بازی ما هم خبر نداره).       البته من همیشه از دور فقط شلپ و شلوپ آوینا رو می بینم. ولی امروز داشتم فکر می کردم حتما حکمتی بوده که ما اینقدر استخر آوینا رو بزرگ گرفتیم و حتما خدای بزرگ و مهربون می خواسته منم بتونم برم توش. و نتیجه اینکه از دفعه بعد من هم توی استخر خواهم بود.   اینم یک خواب لذت بخش بعد از آب بازی. ...
17 مرداد 1392

اولین باری که آوینا نشست.

از وقتی فهمیدیم که آوینا رفلاکس داره به توصیه دکترش، تختشو با زاویه 30 درجه شیب دار کردیم و تا مدت ها آوینا روی سطح شیب دار می خوابید. زمانی که بیدار بود هم همین طور. خلاصه بچم زاویه دار بزرگ شد.   چند روز مانده به تولد شش ماهگی، یک روز به طور اتفاقی آوینا رو نشوندم. و آوینا هم نشست. به همین سادگی!!! ولی خودش خیلی تعجب کرد.       ای جونم فسقلی. تو چه قدر بزرگ شدی!!! ...
17 مرداد 1392

دنیای ساده بچه ها

ما بزرگتر ها همیشه، زندگی رو با ترازو و معیارهای خاص خودمون می سنجیم و قضاوت می کنیم. در حالیکه دنیای بچه ها، دنیای سادگی و بی تکلف بودنه. امروز آوینا وقتی متوجه کارتون شیرخشک روی جاکفشی شد، (شهرام یادش رفته بود همراه زباله ها بزاردش دم در) ، تمام اسباب بازی هاشو گذاشت کنار ، و مدت ها باهاش سرگرم شد.   اول اینکه از زوایای مختلف واردش شد و توش نشست.       بعد هم عروسک هاشو به داخل کارتون برد.   حتی از من هم خواست که برم داخلش.   امروز آوینا به من یاد داد که برای زندگی کردن و لذت بردن از زندگی ، فقط لازمه که کودک باشیم. چه معلم های بزرگی توی خونه هامون دار...
15 مرداد 1392

ادامه پرواز 335، تهران- اهواز.

دقیقا به محض اینکه نشستیم ، آوینا گفت که آب میخواد. مهماندار برای ما و صندلی کناری (که یک آقای کهنسال بود) آب آورد.  یک کم آب توی لیوان می ریختم و سریع در بطری رو می بستم تا آب روی لباسم نریزه. آوینا یک کم ازش میخورد و منو مجبور میکرد بقیه اش را بخورم. هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش. آوینا دوباره میگفت آب و دوباره همون داستان.  وقتی بطری آبمون تموم شد من تبدیل به یک مشک پر آب شده بودم که به شدت  نیاز به دبلیو سی داشتم.  هواپیما همچنان نشسته بود برای خودش. آقای کهنسال هم توی این فرصت یک چرتی زد و بیدار شد و آوینا دوباره آب خواست. آقای کهنسال هم در کمال مهربانی بطری آبشو به ما داد و  دوبا...
12 مرداد 1392

پرواز 335، تهران- اهواز.

بالاخره وقت اون رسید که ما هم بار و بندیلمونو جمع کنیم و بر گردیم سر خونه و زندگیمون. صبح که از خواب بیدار شدم، به مامان اینا سپردم که بزارن آوینا حسابی خسته بشه تا توی هواپیما راحت بخوابه. البته محاسبات خیلی درست از آب در نیامد و آوینا از شدت خستگی در مسیر فرودگاه توی ماشین خوابش برد و  از اونجایی که خیلی خسته شده بود و خوابش هم نصفه نیمه مونده بود،  وقتی بیدار شد تصمیم گرفت یکی از معدود چهره هایی که تا حالا ازش دیده بودم رو نشونم بده. اینجوری بود که من با ساک بزرگ روی یک دوشم، دوربین عکاسی و کیف خودم روی اون دوش و یک بغلم تدی گوربه گور شده (واقعا عصبانی بودم ، چون آوینا میخواست تدی هم بغلمون باشه) و آوینا هم اون بغل ، ...
11 مرداد 1392