آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 18 روز سن داره

بهار زندگی من

دعاهای ساده مادرها

وقتی شهرام میخواد زباله ها رو بزاره دمِ دَر، آوینا رو هم با خودش میبره. منم همون موقع دست به دعا میشم تا توی کوچه گربه باشه و آوینا خوشحال برگرده. وقتی آوینا میاد بالا، هیجان زده میگه "ماما، پیجی" بعد من هم با همون هیجان ازش می پرسم: پیشی دیدی؟ آوینا با تکان سر، تایید میکنه. من دوباره با هیجان می پرسم: پیشی چی گفت؟ آوینا با هیجان جواب میده: می، می و من غرق در شادی های کوچکی می شوم که قبل از این نمی شناختمشان.     ...
11 شهريور 1392

تولد هفده ماهگی

همزمان با تولد 17 ماهگی آوینا، میزبان چند تا دوست خوب بودیم. دیشب هم تا دو و نیم نیمه شب بیدار بودیم و کیک درست کردیم. البته آوینا هم بیدار بود و  همراهی کرد.     این هم کیک. دستپخت من و شهرام و آوینا. ...
11 شهريور 1392

چی چی چی چی!!!!!؟؟؟؟؟؟؟

وقتی صدایی از بیرون آپارتمان میاد (مثل صدای همسایه ها و یا وانتی های فروشنده و ...)، آوینا سریع میاد پیشم و با تعجب و در حالیکه سرشو هم به علامت تعجب و سوال تکون میده، می پرسه: ماما، چی چی چی چی؟ من براش توضیح میدم که صدا از کجاست. اما بلافاصله بعد از تموم شدن توضیح و یا حتی وسط توضیحات من، دوباره آوینا سرشو به علامت تعجب و سوال تکون میده و می پرسه: ماما، چی چی چی چی ؟ جدیدا تدبیر تازه ای اندیشیده ام. منم مثل خودش، سرمو به علامت تعجب و سوال تکون میدم و می پرسم:  چی چی چی چی؟ و..... . . . .  این دیالوگ ادامه دارد تا زمانیکه یکی از طرفین از رو برود.   توضیح نوشت: این دیالوگ گاهی ...
11 شهريور 1392

اَبا 2

من: آوینا لباس عروسکت کجاست؟ بیار تنش کنیم. آوینا: اَبا (اهواز) من: نه مامان جونم، لباس عروسکت توی اتاقه . در ضمن ما الان همگی اهواز هستیم. ...................................... من: آوینا بابا شهرام کجاست؟ آوینا: اَبا (اهواز) من: دخترم بابا رفته شرکت، سر کار ......................................... من: آوینا شیشه شیرت کجاست؟ بیار بشورمش. آوینا: اَبا (اهواز) من: خیلی خوب برو از همون اهواز بیار بشورمش . ...
10 شهريور 1392

تاجگذاری

طبق روال اکثر هفته ها ، ناهار جمعه رو خونه پدر بزرگ و مادر بزرگ و در کنار عمو و عمه های آوینا صرف کردیم. بعد از ناهار هم شاهد مراسم  باشکوه تاجگذاری پرنس پارسا و پرنسس آوینا بودیم. جای دوستان خالی، در حد مراسم ازدواج شاهزاده ویلیام و کیت میدلتون بود.   ...
9 شهريور 1392

این اعصاب منه!!!!!

رفتیم براش یک صندلی خریدیم که به اندازه کافی روی زمین پایداری داشته باشه و بهش تذکر دادیم که صندلی باید روی فرش باشه (با در نظر گرفتن این احتمال که اگه به هر دلیلی از صندلی افتاد، روی سرامیک نیفته). اما دیگه فکر اینجاشو نکرده بودیم.   توی آشپزخونه بودم که صدا زد:" ماما با (بالا)". نگاه که کردم، دیدم صندلی رو گذاشته روی مبل و خودش هم  می خواد روش بشینه که من دویدم و روی هوا گرفتمش. ...
7 شهريور 1392

مامان شادی ضایع میشود

آوینا عروسک به بغل، جلوی ظرف میوه نشسته بود و داشت میوه میخورد. منم شاد و خوشحال کنارش نشسته بودم داشتم براش شعر خاله ستاره رو با صدای بلند می خوندم و دست میزدم. به خدا خودش هم سرشو تکون میداد. یهو به عروسکش اشاره کرد و گفت: خا (خواب)، بعد هم دستشو به علامت هیس گذاشت جلوی بینیش. یعنی آدم از قورباغه لب بگیره، با چنگال آب حوض خالی کنه، توی شلنگ آب شنا کنه، یبوست بگیره و توی افق محو بشه، ولی اینجوری ضایع نشه!!!! من چه می دونستم عروسکش میخواد بخوابه!!!   پ.ن. یکی طلبت آوینا. ...
6 شهريور 1392

مامان شادی عینکی طفلکی

از وقتی آوینا خانم، عینک را روی صورت من شناخته تا الان، این سومین عینکی هستش که خریده ام. اوایل که بچه تر بود مثل همه بچه ها سعی میکرد عینک منو از روی صورتم برداره. الان که بزرگتر شده، لطفش گل کرده و هر جا عینک منو پیدا میکنه، به صورت مچاله شده میاره تحویلم میده.   تمام اینا به کنار. من اصلا با اینا مشکلی ندارم. بین خودمون بمونه ، آوینا فکر میکنه من مشکل جدی در بینایی دارم و حتما باید عینک بزارم تا بتونم ببینم. مثلا یک روز از خواب بیدار شده بود و به شدت گرسنه بود. بغلش کردم تا براش شیر درست کنم ولی منو به سمت میز ناهار خوری که عینکم روش بود هدایت کرد و گفت "اینا" (یعنی عینکت اینجاست مامانِ کورم). وقتی عینکم را گذاشتم...
5 شهريور 1392